زندگی جدید پارت۳۱
زندگی جدید پارت۳۱
ویو هانا
تو اتاقم بودم و حوصلم سر رفته بود و الکی با گوشیم ور میرفتم که دیکه خسته شدم و پرتش کردم اونور تخت و با بیحالی دراز کشیدم که یهو از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم و رفتم تو شماره ها و از اون پایین ها شماره هان رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد از چند تا بوق برداشت
_جونم
+دلم برات تنگ شده
_اما توکه تازه پیشم بودی
+اره ولی خب اونموقه ها هر روز پیشم بودی
الان که پیشم نیستی دلم برات تنگ میشه
_منم همینطور
+باشه پس فردا میبینمت
_باشه*قطع میکنه*
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
هیونجین: کی بود؟
هان: فضولی
هیونجین: اره
هان: خوبه که میدونی
ای ان: هیونگ واقعا این چه سوالیه تو میپرسی... خب ماکه هممون پیششیم بقیر از هانا دیگه کی میتونه بهش زنگ بزنه😉😊
هیونجین: واسه منم جور کن
فلیکس: بله
هیونجین: ها...جانم عزیزم
فلیکس:*میره*
هیونجین: بابا غلط کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
(شب)
ویو هانا
شب شده بود و مثل همیشه رو تختم دراز کشیده بودم که میسو زنگ زد و برداشتم
+ها
_میگم فردا میایی بریم بیرون
+اگه وقت کردم باش
_یجور میگه اگه وقت کردم که انگار ایدلی چیزیه
+مگه فقط ایدلا سرشون شلوغه؟
_اها فهمیدم خانم خانما حافظشون برگشته دیگه هی با عشقشون میرن میرون
+اره خوبه که میدونی
_خیله خوب پس زنگ بزن*قطح میکنه*
+بیشعور خداحافظی هم نکرد گاو
(صبح)
ویو هانا
از خواب بلند شدم و دست و صورتم رو شیتم و یچیزی خوردم و بعد رفتم پای تلوزیون و فیلم دیدم و بعدش رفتم تو گوشیم ساعت طرفای یازد بود که رفتم به هان زنگ زدم
_الو جونم
+عشقم میایی بریم شرکت
_شرکت واسه چی؟
+میخوام بابا رو ببینم
_اها اوکی
+بعدشم بریم بیرون
_باشه
+باشه پس بای
_بای
☆☆☆☆☆
_دلت برای بابات تنگ شده
هانا: منظورم یه بابای دیگه بود
_اونوقت کی
هانا: همونی که بابا سر من باهاش شرط بسته بود
_ببینم تو الان چیگفتی
هانا: وایی شت... ببین مامان من دیگه الان همه چی رو یادمه حتی اتفاق قبل از تصادفم
_چرا زودتر بهم نگفتی
هانا: ببخشید وقت نکردم
_حالا کی
هانا: دیروز صبح که سریع از خونه رفتم بیرون... ببین من باید برم باشه خدافظ
رفتم سریع حاضر شدم و رفتم پایین که همون دقیقه هان اومد و سوار شدم و رفتیم و بعد از دو دقیقه رسیدیم به شرکت و با هان رفتیم تو شرکت و رفتیم سمت دفتر بابا که خودش اومد بیرون
+او اینجایی کاری داشتی؟
هان: من ن ولی هانا اره
هانا:........
هان: چرا هیچی نمیگی مگه نمیخواستی بابا رو ببینی
هانا: خب نمیدونم چی بگم
+مطمئن بودم که حافظت برگرده
هانا: یعنی میدونستین
+اره هیچکار نشد نداره
از دیدنش خیلی خوشحال شد و باهم رفتن تو دفتر نشستن و باهم حرف زدن و چند دقیقه ای گذشت و با هان اومد بیرون و رفتن
ویو هانا
تو اتاقم بودم و حوصلم سر رفته بود و الکی با گوشیم ور میرفتم که دیکه خسته شدم و پرتش کردم اونور تخت و با بیحالی دراز کشیدم که یهو از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم و رفتم تو شماره ها و از اون پایین ها شماره هان رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد از چند تا بوق برداشت
_جونم
+دلم برات تنگ شده
_اما توکه تازه پیشم بودی
+اره ولی خب اونموقه ها هر روز پیشم بودی
الان که پیشم نیستی دلم برات تنگ میشه
_منم همینطور
+باشه پس فردا میبینمت
_باشه*قطع میکنه*
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
هیونجین: کی بود؟
هان: فضولی
هیونجین: اره
هان: خوبه که میدونی
ای ان: هیونگ واقعا این چه سوالیه تو میپرسی... خب ماکه هممون پیششیم بقیر از هانا دیگه کی میتونه بهش زنگ بزنه😉😊
هیونجین: واسه منم جور کن
فلیکس: بله
هیونجین: ها...جانم عزیزم
فلیکس:*میره*
هیونجین: بابا غلط کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
(شب)
ویو هانا
شب شده بود و مثل همیشه رو تختم دراز کشیده بودم که میسو زنگ زد و برداشتم
+ها
_میگم فردا میایی بریم بیرون
+اگه وقت کردم باش
_یجور میگه اگه وقت کردم که انگار ایدلی چیزیه
+مگه فقط ایدلا سرشون شلوغه؟
_اها فهمیدم خانم خانما حافظشون برگشته دیگه هی با عشقشون میرن میرون
+اره خوبه که میدونی
_خیله خوب پس زنگ بزن*قطح میکنه*
+بیشعور خداحافظی هم نکرد گاو
(صبح)
ویو هانا
از خواب بلند شدم و دست و صورتم رو شیتم و یچیزی خوردم و بعد رفتم پای تلوزیون و فیلم دیدم و بعدش رفتم تو گوشیم ساعت طرفای یازد بود که رفتم به هان زنگ زدم
_الو جونم
+عشقم میایی بریم شرکت
_شرکت واسه چی؟
+میخوام بابا رو ببینم
_اها اوکی
+بعدشم بریم بیرون
_باشه
+باشه پس بای
_بای
☆☆☆☆☆
_دلت برای بابات تنگ شده
هانا: منظورم یه بابای دیگه بود
_اونوقت کی
هانا: همونی که بابا سر من باهاش شرط بسته بود
_ببینم تو الان چیگفتی
هانا: وایی شت... ببین مامان من دیگه الان همه چی رو یادمه حتی اتفاق قبل از تصادفم
_چرا زودتر بهم نگفتی
هانا: ببخشید وقت نکردم
_حالا کی
هانا: دیروز صبح که سریع از خونه رفتم بیرون... ببین من باید برم باشه خدافظ
رفتم سریع حاضر شدم و رفتم پایین که همون دقیقه هان اومد و سوار شدم و رفتیم و بعد از دو دقیقه رسیدیم به شرکت و با هان رفتیم تو شرکت و رفتیم سمت دفتر بابا که خودش اومد بیرون
+او اینجایی کاری داشتی؟
هان: من ن ولی هانا اره
هانا:........
هان: چرا هیچی نمیگی مگه نمیخواستی بابا رو ببینی
هانا: خب نمیدونم چی بگم
+مطمئن بودم که حافظت برگرده
هانا: یعنی میدونستین
+اره هیچکار نشد نداره
از دیدنش خیلی خوشحال شد و باهم رفتن تو دفتر نشستن و باهم حرف زدن و چند دقیقه ای گذشت و با هان اومد بیرون و رفتن
۵.۴k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.