زیبا ترین رویا
زیبا ترین رویا
ـــــــــــــــــــــــــــــــ P11
میراندا: اییییییییییی
"ویو جونگ کوک"
من میراندا رو خیلی دوست داشتم دوست داشتن که نه حتی یه چیزی بیشتر از عشق بود
اون زیبا ترین رویایی بود که هر شب با عشق اون میخوابیدم
تمام زندان و حبس کردناشم برای این بود که من دوستش داشتم اما اون برای هر چیزی سرم داد میزد و ازم بدش میوید
من دیشب بعد از اینکه زدمش تا صبح نتونستم بخوابم تا اینکه امروز صبح دیدمش
"داشتم همینطور بهش فکر میکردم که اگه بره چجوری دوباره ببینمش که یهو صدای دادش از توی حموم اومد دویدم سمت در حموم
درو تکون دادم دیدم که قفله نمیدونستم چیکار کنم یکثره داد میزدم و میگفتم: میراندااااا.... درو واکنننن.... خوبی... پس چرا جواب نمیدی
هر چی میگفتم هیچ جوابی نمیشنیدم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم چند باری محکم به در زدم تا شکست که یهو چشمم به بد. ن بی نقصش افتاد... یه چند ثانیه ای محوش بودم که یهو چشمم به خو. نی که از سرش اومده بود افتاد
سری بغلش کردم و بردم گذاشتمش رو تخت
هر چقدر صداش میزدم جواب نمیداد
خودمو مقصر میدونستم
سریع رفتم از کمدم چند تا تیکه لباس برداشنم و پوشوندمش و کاپشنمو دورش انداختم تا سردش نشه داشتم از راهرو میومدم پایین که اجوما اومد پیشم و گفت: کجا میبریش
منم گفتم: دارم میبرمش بیمارستان
اجوما: چرا چی شده (با ترس)
جونگ کوک: بعدن توضیح میدم
اجوما: میخوای منم بیام؟
جونگ کوک: نیازی نیست
سریع دویدم سمت ماشینمو میراندا رو سوارش کردم و رفتم سمت بیمارستان
بین راه مامان میراندا ۲ بار زنگ زد ولی بر نداشتم
بلاخره بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان
ماشین رو پارک کردم و میراندو رو بغل کردم و بردم تو بیمارستان
وقتی رفتم تو دویدم سمت پذیرش که دختره گفت الان نوبت خالی نداره عصبی شدم و گفتم:
دختره..... تو هیچ میدونی من کِیَم... هاااا
نمیبینی داره از سرش خون میاد رئیس این بیمارستان لعنتی تون کیه
همون لحظه رئیس بیمارستان اومد پایین خواست چیزی بگه که تا منو دید سر جاش خشک شد
منم برگشتم سمتش و گفتم: اقای پارک شما اینجوری مریض داری میکنین؟
که تعظیم کرد و معذرت خواهی کرد
اون دختره تو پذیرش هم که حالا فهمیده بود چیکار کرده هم تعظیم کرد و معذرت خواست
منم گفتم: سریع یه دکتر بیارین دوست دخترم حالش بده
بعدشم پرستارا همراهیم کردن به یکی از اتاقای بیمارستان و از من خواستم که برن بیرون نیم ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری از میراندا و دکتر نبود که یهو در باز شد و دکتر اومد بیرون سریع رفتم سمتش و گفتم: حالش چطوره
که گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون میشم حمایت کنید❤😘🥹
یه شرط کوچیکم میذارم😁😁
لایک=5
کامنت=3
ـــــــــــــــــــــــــــــــ P11
میراندا: اییییییییییی
"ویو جونگ کوک"
من میراندا رو خیلی دوست داشتم دوست داشتن که نه حتی یه چیزی بیشتر از عشق بود
اون زیبا ترین رویایی بود که هر شب با عشق اون میخوابیدم
تمام زندان و حبس کردناشم برای این بود که من دوستش داشتم اما اون برای هر چیزی سرم داد میزد و ازم بدش میوید
من دیشب بعد از اینکه زدمش تا صبح نتونستم بخوابم تا اینکه امروز صبح دیدمش
"داشتم همینطور بهش فکر میکردم که اگه بره چجوری دوباره ببینمش که یهو صدای دادش از توی حموم اومد دویدم سمت در حموم
درو تکون دادم دیدم که قفله نمیدونستم چیکار کنم یکثره داد میزدم و میگفتم: میراندااااا.... درو واکنننن.... خوبی... پس چرا جواب نمیدی
هر چی میگفتم هیچ جوابی نمیشنیدم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم چند باری محکم به در زدم تا شکست که یهو چشمم به بد. ن بی نقصش افتاد... یه چند ثانیه ای محوش بودم که یهو چشمم به خو. نی که از سرش اومده بود افتاد
سری بغلش کردم و بردم گذاشتمش رو تخت
هر چقدر صداش میزدم جواب نمیداد
خودمو مقصر میدونستم
سریع رفتم از کمدم چند تا تیکه لباس برداشنم و پوشوندمش و کاپشنمو دورش انداختم تا سردش نشه داشتم از راهرو میومدم پایین که اجوما اومد پیشم و گفت: کجا میبریش
منم گفتم: دارم میبرمش بیمارستان
اجوما: چرا چی شده (با ترس)
جونگ کوک: بعدن توضیح میدم
اجوما: میخوای منم بیام؟
جونگ کوک: نیازی نیست
سریع دویدم سمت ماشینمو میراندا رو سوارش کردم و رفتم سمت بیمارستان
بین راه مامان میراندا ۲ بار زنگ زد ولی بر نداشتم
بلاخره بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان
ماشین رو پارک کردم و میراندو رو بغل کردم و بردم تو بیمارستان
وقتی رفتم تو دویدم سمت پذیرش که دختره گفت الان نوبت خالی نداره عصبی شدم و گفتم:
دختره..... تو هیچ میدونی من کِیَم... هاااا
نمیبینی داره از سرش خون میاد رئیس این بیمارستان لعنتی تون کیه
همون لحظه رئیس بیمارستان اومد پایین خواست چیزی بگه که تا منو دید سر جاش خشک شد
منم برگشتم سمتش و گفتم: اقای پارک شما اینجوری مریض داری میکنین؟
که تعظیم کرد و معذرت خواهی کرد
اون دختره تو پذیرش هم که حالا فهمیده بود چیکار کرده هم تعظیم کرد و معذرت خواست
منم گفتم: سریع یه دکتر بیارین دوست دخترم حالش بده
بعدشم پرستارا همراهیم کردن به یکی از اتاقای بیمارستان و از من خواستم که برن بیرون نیم ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری از میراندا و دکتر نبود که یهو در باز شد و دکتر اومد بیرون سریع رفتم سمتش و گفتم: حالش چطوره
که گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون میشم حمایت کنید❤😘🥹
یه شرط کوچیکم میذارم😁😁
لایک=5
کامنت=3
۴.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.