اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت60
#رمان
رویا محکم تر دستمو کشید و گفت:

-آهو تورو خدا نرو...
مامانت میتونه از خودش مراقبت کنه!!!
اونا به مامانت نیاز دارن میخوان چیکارش بکنن بنظرت؟!

با التماس گفتم:

دلم نمیخواد به خاطرمن یه خط رو مامانم بیفته رویا!!
بزار برم..
خواهش میکنم

رویا نگران دستمو ول کرد و گفت:

-مراقب خودت باش!!

لبخندی زدم و گفتم:

باشه خواهریم!!!

فوری پا تند کردم و از خونه رفتم بیرون!!!

عماد تازه داشت از در میرفت که با دیدن من عقب گرد کرد و خنده کنان گفت:

-به به ببین کی اومده!!

خاله مریم اومد نزدیکمو آروم گفت:

-اینجا چیکار میکنی تو؟!
چرا اومدی بیرون!!

باز صداشو آروم تر کرد و ادامه داد:

-اینکه داشت میرفت!!

سکسکه ای کردم و گفتم:

مرسی خاله بخاطر همه ی مهربونیت ولی من باید با عماد برم...

خاله دستمو گرفت و گفت:

-آخه چرا؟! اینکه داره میره...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت59#رماناز جام بلند شدم و از لای پنجره یوا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت58#رمانخاله با تشر بهش گفت:-آهو امشب اینج...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط