اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت59
#رمان

از جام بلند شدم و از لای پنجره یواشکی نگاهش کردم که دستشو تو هوا تکون داد و تهدید وار گفت:

-فکر مامانتم باش...

با آوردن اسم مامانم وحشت زده به رویا نگاه کردم و گفتم:

وای مامانم...

رویا با تعجب گفت:

-چی؟!

بدون اینکه جوابشو بدم اومدم از اتاق برم بیرون که دستمو کشید و گفت:

-کجا میری؟!
داره میرع دیگه ولش کن!!

با نگرانی گفتم:

نشنیدی چی گفت؟!
نشنیدی تهدید کرد؟!

محکم تر دستمو نگه داشت و گفت:

-ولش کن آهو، بری خونه تورو میکشه!!
نگران مامانت نباش!!

با گریه گفتم:

رویا یه طوری حرف میزنی انگار عماد و نمیشناسی!!

هقی زدم و ادامه دادم:

مامانم منو از اتاق بیرون آورد عماد همینو بهونه میکنه!!

رویا نگران گفت:

-ولی آهو...

حرفشو قطع کردم و دستمو محکم از دستش کشیدم و گفتم:

ولم کن من باید برم!!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت60 #رمانرویا محکم تر دستمو کشید و گفت:-آه...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت58#رمانخاله با تشر بهش گفت:-آهو امشب اینج...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت57#رمانرویا رفت و من هنوز ترسیده کنار پنج...

پارت : ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط