اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت58
#رمان

خاله با تشر بهش گفت:

-آهو امشب اینجا می‌مونه!!
اینجام داد و غال را ننداز برو خونتون...

عماد با صدای بلند شده گفت:

-خاله یعنی تو میگی من اجازه بدم خواهرم شب توی خونه‌ای که پسره مجرد داره بمونه؟!
انقدر بی‌غیرتم؟!

ناخودآگاه قهقهه ای زدم و با خودم گفتم:

غیرت؟! ببین کی داره از غیرت حرف می‌زنه اونم عماد...
کسی که از ذات خراب دوستاش خبر داشت و باز منو فرستاد تو دلشون ، که اگه اون شب سالار نبود...

تو همین فکرا بودم که با صدای نعره ی عماد رشته ی افکارم پاره شد:

-آهوووو؟!

از کنترل خارج شده بودم...
بدنم میلرزید خود به خود و دستم یخ زده بود!!!

رویا اومد داخل اتاق و با دیدنم ترسیده گفت:

-آهو خوبی؟!

با گریه گفتم:

عماد منو میکشه!!!

رویا با دستش اشکامو پاک کرد و گفت:

-مگه شهر هرته؟!
غلط کرده...

صدای خاله دوباره اومد:

-میگم از خونه ی من برو بیرون!!
آهو شب اینجا میمونه!!

عماد بلند تر گفت:

-باشه میرم!!
فقط آهو خانوم خوب گوش بده...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت59#رماناز جام بلند شدم و از لای پنجره یوا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت60 #رمانرویا محکم تر دستمو کشید و گفت:-آه...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت57#رمانرویا رفت و من هنوز ترسیده کنار پنج...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت56منو رویا وحشت زده به همدیگه نگاه کردیم ...

(لطفاحمایت کنید❤)P:4 امروزم یک روز بی مزه ی دیگه هیییییی رفت...

پارت ۷ویو کوک:فلش بک به ۲ ماه پیش چند وقت پیش یکی از نگهبانا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط