بی تودلتنگی به چشمانم سماجت می کند

بی تودلتنگی به چشمانم سماجت می کند
وای دل چون کودکی بی تولجاجت می کند
اشتیاق دیدن تومیل خاموشی نکرد 
هیچوقت عشقت بدل فکر فراموشی نکرد
عشق من باتو به میزان تقدس می رسد
بی حضورت دل به سرحدتعرض می رسد
دوستت دارم برای من کلام تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می کشم
برگذشت لحظه ها طرحی زطاقت می کشم
چشمهایم رانگاه توضمانت می کند
گرمی دست مرادستت حمایت می کند
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچکس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام 
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
دیدگاه ها (۱۰)

چـه شبـها که سـحر کـردم بـدور از روی مه وارتنـدانسـتی چـه ب...

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان...

پنهان و آشکار به یادت گریستم چون ابر نوبهار به یادت گریستمدل...

دلا  تا  کی  کنی  دیوانه داری؟به تا کی بر در و چشم انتظاریشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط