عشقتصادفی

#عشق_تصادفی
p.8

ویوا.ت

ا.ت: بله درسته من میتونم سر پاهام وایستم 

پرستار گورخری من رو برد پیش یکی از اون مرد ها 

کسی که کنارم بود برام غذا ریخت و خودش هم شروع کرد به خوردن غذا 

من هم چون خیلی گرسنم داشتم خودم رو خفه میکردم که اونی که کنارم بود غذاش رو تموم کرد و بشقابش رو گذاشت کنار و قبل از این که بخواد بلند بشه صورتش رو اورد کنار گوشم و گفت: مراقب باش خفه نشی اینجا امانتی 

من هم یه چشم غره رفتم و به غذا خوردن ادامه دادم 

اون هم برگشت و از خدمتکار هایی که دور تا دور ما ایستاده بودن تشکر کرد و رفت 

آقای جونگ هم  یه نگاه به بقیه کرد بعد لقمه اش رو قورت داد و سرش رو کرد او سمت 

کوک:جنا 

یه دختر اومد که موهاش رو گوجه ای بالا بسته بود و یه کت و دامن مسخره سیاه تنش بود 

جنا:بله اقا 

کوک:الان ساعت چنده 

جنا: یک و نیم 

آقای جونگ ساعتش رو از توی دستش در اورد و به سمت جنا گرفت 

کوک: باتری این خوابیده 

بعد ساعت رو گذاشت توی دست جنا 

بعد بلند شد و به جنا گفت 

کوک: همه ی جلسه ها رو تا قبل از ساعت پنج کنسل کن و بزار برای فردا    کسی هم نیاد تو اتاقم میخوام بخوابم 

(خطاب به خدمتکار ها) 

کوک: ممنون از غذا 

بعد رفت به سمت راه پله ها و دیگه معلوم نشد 

من هم غذام تموم شد و به پرستار گفتم من رو ببره اتاقم 


چند وقت بعد 

ساعت شش عصر

دیگه خسته شدم انگار زندانی ام 

گچ پام رو تازه باز کردم و خوب نمیتونم راه برم 

حوصلم سر رفته بود 

بلند شدم عصای چوبی که‌ اندازه قدم بود و یه سنگ 

گرون بالای اون بود بهم داده بودن که باهاش شبیه جادوگرا میشدم رو برداشتم و باهاش لنگان لنگان رفتم بیرون و این ور و اون ور رو گشتم 

تا حالا اینطوری نبوده که خودم پاشم و برم عمارت رو بگردم و ببینم کجام و چه خبره  

بلند شدم، عصام رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق ….


___________


جان مادراتون لایک کنید 

💚🌴💚
دیدگاه ها (۰)

ده تایی شدیم لی لی لی لی ❤❤💃💃❤❤شب شب شعر و شوره شب شب ماه و ...

#عشق_تصادفی p.9 ...

منتظرم هااااا 🌸🐷🐷

#عشق_تصادفی p.7روز بعد ویوا.تهنوز مشخص نیست که کامل خوب شدم ...

پارت ۵۹ فیک ازدواج مافیایی

فیک پدرخوانده پارت۶غذا ها رسیدن جیمین فوری به سمتم اومد و غذ...

"شراب سرخ "Part: ¹🖤ویو جنا... با عصبانیت پله ها رو تند تند ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط