گاه گاهی که دلم می گیرد

گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز ؟

سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار بِه از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز


#حمید_مصدق_ــــ
دیدگاه ها (۳)

آن هنگام که می‌خندی ، دنیا با تو می‌خنددآن هنگام که اشک می‌ر...

گاه زیبایی چنان به ما نزدیک می‌شود که از تار و پود هستی نیز ...

دستش از گلچشمش از خورشید سنگین خواهد آمدبسته بار گیسوان از ن...

حال مرا کسی درک می‌کندکه در سراشیبی‌ترین نقطه‌ی این شهربه یا...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط