دوستت داشتن اما.... (سونگمین...)

::: سونگمین:::

سرشو به آرومی به پنجره ی کنارش تکیه داده بود...
نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و آروم هندزفری رو از توی کیفش در آورد و روی گوشاش قرار دارد...
چاره ی دیگه ای نداشت... تنها راه قرار کردن از واقعیت؛ غرق شدن توی افکار و گذشته ی خوبش بود...
صدای ضبط شده رو پلی کرد و آروم چشمانش رو بست....
آواز زیبای صدات؛برایش خوشایند بود. به طوری که انگار در آغوش گرم آواز هایت؛ پناه گرفته بود...
بی اختیار،لبخندی گرم روی لب هایش نقش بست.
صدای ضبط شده معشوقش، باعث می‌شد ناخودآگاه تصاویر خاطرات گذشته و رویا های پوچش در ذهنش پدیدار بشه.
هر ثانیه،بیشتر غرق رویاهاش میشد. به قدری که دگر صدایی نشنود...
لبخندش هر لحظه پر رنگ تر میشد، آروم بدنش را رها کرد و اجازه داد جسم خسته اش خودش را روی صندلی بیاندازد،آروم تکیه اش را به پشت صندلی داد؛ دست هایش را در هم تنید و آرام قلبش را آروم کرد.
از اینکه یک طرفه باشه... از اینکه تمام احساسات و هرچه هست و نیست یک طرفه باشه خسته شده بود...
غم عظیم‌ش روی عملکرد بدنش تاثیر گذاشته بود... حالا دگر قلبش که هیچ... افکارش هم هیچ... حالا دگر بدنش هم باید تاوان میداد...
دلش می‌خواست آرام آرام در همان حالت از روی زمین محو شود... به دنیایی دیگر برود، دنیایی تضاد این زندگی... دنیای موازی اش...
جایی که همه چیز همانطور است که پسرک می‌خواهد... جایی که نه خبری از شکست است و نه خبری از ناراحتی...
اما حال نشدنی بود... قانون دنیا همین بود...
اگر می‌توانستند ببینند حال پسرک از چه قرار است... به احتمال زیاد جلوی او زانو میزندند و تمام خوشی هایشان را تقدیم پسرک می‌کردند تا پسرک را از آن حال نجات دهند... اما افسوس که نه دیده می‌شد و نه اهمیتی داده می‌شد... فقط خودش از حال خودش خبر داشت... فقط خودش می‌دانست کی باعث و بانی این حال اش است و راه درمانش چه است...
تنها کسی که می‌توانست پسرک را از غرق شدن در مرداب افسوس ها و غم هایش نجات دهد... همان دختر بود... همان دخترکی که با موهای خرمایی اش پسرک را به اسارت خود درآورد و پسرک را خورد کرد.... همان کسی که با تمام بی‌رحمی اش احساسات خالصانه ی پسرک را پس زد و او را با تمام احساسات سرکوب شده تنها گذاشت...
اکنون... هیچ چیز معلوم نبود... انگار این وضعیت، انتهایی نداشت. پایان خوش یا غم انگیز، اطلاعی نداشت؛کسی نمی‌داند پایان پسرک چطور خواهد بود.کسی چه می‌داند، شاید پسرک از تمام اینها خبر داشت؛اما انکارش می‌کرد...؟
______________________________
این پست هایی که میزارم همشون مال دوره های امتحاناته برای همین یکم ی جوریه... نمیدونم این نوشتم نخوندم یا حتی تغییری توش ندادم... همه ی اینها رو عجله ای نوشتم پس اگه بد شد ببخشید، شاید این پستمو پاک کنم، شایدم بمونه... نمیدونم...
دیدگاه ها (۳)

Last night...

وقتی دوستت دارن و... (p1...)

وقتی دوستت دارن.. (فلیکس... P2)

دوستت داشتن اما... ( فلیکس P1)

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط