Last night...
★Sunday, October 3, 2025★
چراغ ها سو سو میزدند....
باران؛ به طرز عجیبی در حال بارش بود. نه تند... و نه ارام
دلش گرفته بود. از خودش... منتفر بود... اما انگار عاشق این حس تنفر بود.
"کسی نبود تا در آغوشش گیرد، نزد او گوید : «تو زیبایی... هرچی هم که شود، من تا زمانی که جان بدهم در کنارت خواهم ماند؛ در هر زمان از زندگیت ات؛ روز و یا شب،حال یا گذشته، زود و یا دیر،فقط بدون هیچ گونه حرفی... مرا فرا بخوان، بیا و در آغوشم... جانی دوباره گیر...» "
قلم و کاغذش را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
حرکت آرام و دلنشین قلمش، باعث به وجود آمدن کلمات و خط های زیبایی روی آن کاغذ کاهی میشد...
این کلمات، با دیگر کلماتی که در لغتنامه ی ذهنش پدیدار بود؛ تطابق نداشت...
جدید بود... حس و حالش، چیز دیگری بود... چیزی عجیب...
کلماتی که اگر قادر به خواندنش بودی؛ قطعا معنی اش را نمیفهمیدی، اما احساس همدردی وجودت را فرا میخواند.
اکنون که افکارش را روی برگه ی قهوه ای رنگ دفرش خالی کرده بود...
نیاز بود کمی آرامش را برای خودش به ارمغان بیاورد.
باران، میتوانست عشقش را نسبت به شب، بیشتر کند،به تاریکی اش، به افکار شبانه اش، به صدا های نامفهومی که از فضای تاریک بیرون میآید، یه بوی چای گرم بابونه هنگام تماشا کردن ستارگان، به سکوت بی انتها،به تصورات خیالی اش هنگام زل زدن به چوب های در حال شوختن شومینه اش...
عشقش به تمامی این لحظه ها، هر لحظه و هر لحظه... بیشتر میشد... انگار در هنگام شب، میتوانست از تمامی کار ها لذت ببرد.
صدای نم نم دلنشین باران و برخورد به برگ ها بر اثر باد به هم... فصای فوق العاده ای ایجاد کرده بود...
برای لحظه ای چشمانش را بست،اجازه داد تمامی صدا ها، کل فضا، هر آنچه هست و نیست ذهنش را در بر بگیرند.
خاطراتش مانند فیلمی با ژانرهایی غم انگیز، اکشن و عاشقانه، مهمان آن فضای پر هیاهو و ترسناک ذهنش شد...
با این حال هر چه قدر آن فیلم غم انگیز و کسل کننده باشد... بازم برای او، لذت بخش است.
نفسی عمیق کشید... به نظر حال الانش خوش آیند تر از از حال قبلش بود... دگر آنقدر از خودش بدش نمیآمد... دگر صدای آزاردهنده ی افکار های ذهنش،ازارش نمیدادند... شاید چون دگر صدایی نبود...
اکنون تنها فکر و ذهن او، لذت بردن از آخرین شبش بود...
شبی که چشم بر این دنیا گشود و حال، شب خداحافظیست....
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
چراغ ها سو سو میزدند....
باران؛ به طرز عجیبی در حال بارش بود. نه تند... و نه ارام
دلش گرفته بود. از خودش... منتفر بود... اما انگار عاشق این حس تنفر بود.
"کسی نبود تا در آغوشش گیرد، نزد او گوید : «تو زیبایی... هرچی هم که شود، من تا زمانی که جان بدهم در کنارت خواهم ماند؛ در هر زمان از زندگیت ات؛ روز و یا شب،حال یا گذشته، زود و یا دیر،فقط بدون هیچ گونه حرفی... مرا فرا بخوان، بیا و در آغوشم... جانی دوباره گیر...» "
قلم و کاغذش را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
حرکت آرام و دلنشین قلمش، باعث به وجود آمدن کلمات و خط های زیبایی روی آن کاغذ کاهی میشد...
این کلمات، با دیگر کلماتی که در لغتنامه ی ذهنش پدیدار بود؛ تطابق نداشت...
جدید بود... حس و حالش، چیز دیگری بود... چیزی عجیب...
کلماتی که اگر قادر به خواندنش بودی؛ قطعا معنی اش را نمیفهمیدی، اما احساس همدردی وجودت را فرا میخواند.
اکنون که افکارش را روی برگه ی قهوه ای رنگ دفرش خالی کرده بود...
نیاز بود کمی آرامش را برای خودش به ارمغان بیاورد.
باران، میتوانست عشقش را نسبت به شب، بیشتر کند،به تاریکی اش، به افکار شبانه اش، به صدا های نامفهومی که از فضای تاریک بیرون میآید، یه بوی چای گرم بابونه هنگام تماشا کردن ستارگان، به سکوت بی انتها،به تصورات خیالی اش هنگام زل زدن به چوب های در حال شوختن شومینه اش...
عشقش به تمامی این لحظه ها، هر لحظه و هر لحظه... بیشتر میشد... انگار در هنگام شب، میتوانست از تمامی کار ها لذت ببرد.
صدای نم نم دلنشین باران و برخورد به برگ ها بر اثر باد به هم... فصای فوق العاده ای ایجاد کرده بود...
برای لحظه ای چشمانش را بست،اجازه داد تمامی صدا ها، کل فضا، هر آنچه هست و نیست ذهنش را در بر بگیرند.
خاطراتش مانند فیلمی با ژانرهایی غم انگیز، اکشن و عاشقانه، مهمان آن فضای پر هیاهو و ترسناک ذهنش شد...
با این حال هر چه قدر آن فیلم غم انگیز و کسل کننده باشد... بازم برای او، لذت بخش است.
نفسی عمیق کشید... به نظر حال الانش خوش آیند تر از از حال قبلش بود... دگر آنقدر از خودش بدش نمیآمد... دگر صدای آزاردهنده ی افکار های ذهنش،ازارش نمیدادند... شاید چون دگر صدایی نبود...
اکنون تنها فکر و ذهن او، لذت بردن از آخرین شبش بود...
شبی که چشم بر این دنیا گشود و حال، شب خداحافظیست....
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
- ۵.۵k
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط