دوستت داشتن اما... ( فلیکس P1)
:::فلیکس:::
طبق شناختی که ازش داشتی پسر خیلی احساسی بود...
همیشه سعی میکرد جلوی تو گریه نکنه تا احساساتش رو بروز نده، همین باعث شده بود تا متوجه ی احساساتی نشی...
همیشه سعی میکرد بهترینش برات بزاره... اون کسی بود که کمکت کرد تا به آرزو هات برسی... همیشه از کسی که دوستش داشتی براش میگفتی و اون هیچ کاری جز گوش دادن نمیکرد... در اصل، هیچ کاری از دستش بر نمیومد...
به مرور زمان فهمید کسی که دوسش داری... دوست صمیمیشه...
وقتی میدید چقدر عاشق اون پسری... قلب مهربون و کوچیکش به درد میومد...
هر بار که میدید اون پسر رو چقدر عاشقانه نگاه میکنی، انگار خنجری از جنس غم و اندوه داخل قابش فرو میکردن...انگار کل دنیا دست در دست هم داده بود تا قلب اون پسرک بیچاره را خورد و مچاله کنند...
اون همیشه و همیشه دنبال خوشحالی تو بود...
بخاطر همین، تورو به اون پسر رسوند... مهم نبود چقدر از این کارش پشیمون باشه... مهم این بود که اون پسر الان مال تو بود و تو الان خوشحال بودی...
همونطور که روی ساختمون شرکتی ایستاده بود...
افکارش مانند باد سرد پاییزی از کنار ذهنش خطور میکردند...
مگه چه گناهی کرده بود...؟
چیز زیادی از دنیا میخواست...؟
چه گناهی کرده بود که الان داشت کارمای گناهش رو پس میداد...؟
برای آخرین بار...
تصمیم گرفت آخرین صدایی که میشنوه... صدای تو باشه...
بعد از گرفتن شمارت... منتظر بود تا صدای معشوقش رو بشنوه...
بعد از چند تا بوق، باشنیدن صدای ظریفی... قلبش باز هم لرزید...
+الو...؟
چشماشو بست و فقط تمام فکر و ذهنش رو آزاد کرد و تمام حواسش به صدات دوخت....
الو؟... فلیکس.... ؟
با صدای بم و گرفته ای آهسته لب زد....
_ خوبی...؟
آ... آره... چیشده... ؟کاری داشتی..؟
_ نه... فقط دلم برات تنگ شده بود...
آها... خب... منم دلم برات تنگ شده بود... حالت چطوره لیکسی؟
با بستن چشماش... قطره ای بلورین به آرومی از روی گونه هایی که دارای کک و مک های زیبایی بود... پایین ریخت...
_ خوبم... حالم خوبه...
کمی مکث کرد... هیچ وقت به همچین موضوعی فکر نکرده بود... ذهنش مشغول بود... آخرین حرفی که میخواست به معشوقش بزنه، چی بود؟...
_ا.ت.... الان...خوشحالی...؟
اره... چطور...؟
چشمانش رو به آرومی باز کرد... الان دیگه آماده بود... حتی خودشم نمیدونست این یک اعتراف بود یا یک خداحافظی... اما اطمینان داشت زدن این حرف... تمام روحش رو آروم میکنه... هرچی نباشه... حرف دلش بود... حرفی که شب و روز و قبل از خواب... با خودش تکرار میکرد...
طبق شناختی که ازش داشتی پسر خیلی احساسی بود...
همیشه سعی میکرد جلوی تو گریه نکنه تا احساساتش رو بروز نده، همین باعث شده بود تا متوجه ی احساساتی نشی...
همیشه سعی میکرد بهترینش برات بزاره... اون کسی بود که کمکت کرد تا به آرزو هات برسی... همیشه از کسی که دوستش داشتی براش میگفتی و اون هیچ کاری جز گوش دادن نمیکرد... در اصل، هیچ کاری از دستش بر نمیومد...
به مرور زمان فهمید کسی که دوسش داری... دوست صمیمیشه...
وقتی میدید چقدر عاشق اون پسری... قلب مهربون و کوچیکش به درد میومد...
هر بار که میدید اون پسر رو چقدر عاشقانه نگاه میکنی، انگار خنجری از جنس غم و اندوه داخل قابش فرو میکردن...انگار کل دنیا دست در دست هم داده بود تا قلب اون پسرک بیچاره را خورد و مچاله کنند...
اون همیشه و همیشه دنبال خوشحالی تو بود...
بخاطر همین، تورو به اون پسر رسوند... مهم نبود چقدر از این کارش پشیمون باشه... مهم این بود که اون پسر الان مال تو بود و تو الان خوشحال بودی...
همونطور که روی ساختمون شرکتی ایستاده بود...
افکارش مانند باد سرد پاییزی از کنار ذهنش خطور میکردند...
مگه چه گناهی کرده بود...؟
چیز زیادی از دنیا میخواست...؟
چه گناهی کرده بود که الان داشت کارمای گناهش رو پس میداد...؟
برای آخرین بار...
تصمیم گرفت آخرین صدایی که میشنوه... صدای تو باشه...
بعد از گرفتن شمارت... منتظر بود تا صدای معشوقش رو بشنوه...
بعد از چند تا بوق، باشنیدن صدای ظریفی... قلبش باز هم لرزید...
+الو...؟
چشماشو بست و فقط تمام فکر و ذهنش رو آزاد کرد و تمام حواسش به صدات دوخت....
الو؟... فلیکس.... ؟
با صدای بم و گرفته ای آهسته لب زد....
_ خوبی...؟
آ... آره... چیشده... ؟کاری داشتی..؟
_ نه... فقط دلم برات تنگ شده بود...
آها... خب... منم دلم برات تنگ شده بود... حالت چطوره لیکسی؟
با بستن چشماش... قطره ای بلورین به آرومی از روی گونه هایی که دارای کک و مک های زیبایی بود... پایین ریخت...
_ خوبم... حالم خوبه...
کمی مکث کرد... هیچ وقت به همچین موضوعی فکر نکرده بود... ذهنش مشغول بود... آخرین حرفی که میخواست به معشوقش بزنه، چی بود؟...
_ا.ت.... الان...خوشحالی...؟
اره... چطور...؟
چشمانش رو به آرومی باز کرد... الان دیگه آماده بود... حتی خودشم نمیدونست این یک اعتراف بود یا یک خداحافظی... اما اطمینان داشت زدن این حرف... تمام روحش رو آروم میکنه... هرچی نباشه... حرف دلش بود... حرفی که شب و روز و قبل از خواب... با خودش تکرار میکرد...
- ۵.۵k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط