اَلا ای شمس تبریزی
اَلا ای شمس تبریزی
فقط شهیدمحمودرضا بیضائی بخواند
🍃 🌸 اواخر ۸۸ بود گمانم که اطراف مسجد اَرک، چند شبی تجمع داشتند گروهی از امت حزبالله! شب آخر رفتم سرکی بکشم! معلوم بود به تهدیگ ماجرا رسیده بودم! داشتم برمیگشتم که جوانی در همین حدود سن خودم آمد جلو و ابراز ارادت کرد به صاحب این قلم به چه غلیظی! من اما بیش از آنکه حرفهایش را جدی بگیرم، مات نگاهش شدم!
عجب چهرهای داشت خدایی!
نوربالا که میزد هیچ، چشمک هم به آدم میزد با آن چشمان خوشگِلَش!
از آن زیبارویان نمکی بود!
لطافت و ملاحت را با هم داشت! خوب شد حالا شب بود و الّا اگر زیر آفتاب او را میدیدم، لابد مولانایش میشدم؛ نه به آن معنی که مولایش شوم، نه! فقط به این معنی که او بشود شمسِ من! شمسی که آن شب اَرکی دوست داشت حالاحالاها به حرف بگیردم؛
- «چهارشنبه اتوبوسی را آخر چطور نوشتی؟... وای چقدر عالی بود متن دیشبت!...
امشب بِری خونه، چند تا پست میذاری؟...
تا بحال آقا رو از نزدیک دیدی؟...»
کسانی که آن شب، دور ما بودند و بهویژه رفقای حضرت شمس شاهدند بر این ادعا ولی من داشتم میرفتم و باید زودتر میرفتم، چرا که جنگ با فتنهگران، قلم مرا بیش از قدمم نیاز داشت! شبی نبود که چند پست نگذارم! شبی نبود که راحت سر بر بالین بگذارم!
🍃 🌸 خلاصه آن شب گذشت اما چهرهی چون ماه آن جوان تا ماهها و بلکه تا سالها جایی در ذهنم باقی مانده بود! گاهی به او فکر میکردم، مثلا پشت چراغقرمز و خداخدا میکردم باز جایی ببینمش! دلم برایش تنگ شده بود!!!
همهاش ترس داشتم که نکند قیافهاش را و بهویژه رنگ مقدس چشمانش را و آن مژگان بلندش را فراموش کنم! عهد کرده بودم با خودم که اگر باز در تجمعی، جایی، بهشتزهرایی، حاجمنصوری او را دیدم، اینبار من به حرف بگیرمش ولی... «ولی افتاد مشکلها!»
🍃 🌸 زمستان ۹۳ گمانم اواخر دی بود که از پیشخوان یک روزنامهفروشی داشتم روزنامهای را دُزدکی ورق میزدم که ناگهان چشمم به جمال شهیدی روشن شد! خبر، خبر از شهادتش میداد اما چهرهاش...
خدایا!
من این جوان را کجا دیدهام؟! 🤔
این شهید چرا اینقدر صورتش برایم آشناست؟! رفتم توی فکر! روزنامه را خریدم و رفتم نشستم روی نیمپلهی یک بقالی و صفحهی ۲ را باز کردم؛ خدایا! من کجا این بشر را دیدهام؟! خدا هیچ جوابم را نداد ولی صاحب بقالی دکَم کرد؛ «اینجا جای نشستن نیست که جوان! بلند شو اگر چیزی نمیخواهی به سلامت!» چیزی میخواستم! یک بسته بهمن خریدم و یک نخ روشن کردم و راه افتادم ولی بیهدف!
تا اینکه رسیدم به یک مسجد! روی درش تصویر بزرگ همان شهید را نصب کرده بودند...
ادامه در #کامنت همین پست
فقط شهیدمحمودرضا بیضائی بخواند
🍃 🌸 اواخر ۸۸ بود گمانم که اطراف مسجد اَرک، چند شبی تجمع داشتند گروهی از امت حزبالله! شب آخر رفتم سرکی بکشم! معلوم بود به تهدیگ ماجرا رسیده بودم! داشتم برمیگشتم که جوانی در همین حدود سن خودم آمد جلو و ابراز ارادت کرد به صاحب این قلم به چه غلیظی! من اما بیش از آنکه حرفهایش را جدی بگیرم، مات نگاهش شدم!
عجب چهرهای داشت خدایی!
نوربالا که میزد هیچ، چشمک هم به آدم میزد با آن چشمان خوشگِلَش!
از آن زیبارویان نمکی بود!
لطافت و ملاحت را با هم داشت! خوب شد حالا شب بود و الّا اگر زیر آفتاب او را میدیدم، لابد مولانایش میشدم؛ نه به آن معنی که مولایش شوم، نه! فقط به این معنی که او بشود شمسِ من! شمسی که آن شب اَرکی دوست داشت حالاحالاها به حرف بگیردم؛
- «چهارشنبه اتوبوسی را آخر چطور نوشتی؟... وای چقدر عالی بود متن دیشبت!...
امشب بِری خونه، چند تا پست میذاری؟...
تا بحال آقا رو از نزدیک دیدی؟...»
کسانی که آن شب، دور ما بودند و بهویژه رفقای حضرت شمس شاهدند بر این ادعا ولی من داشتم میرفتم و باید زودتر میرفتم، چرا که جنگ با فتنهگران، قلم مرا بیش از قدمم نیاز داشت! شبی نبود که چند پست نگذارم! شبی نبود که راحت سر بر بالین بگذارم!
🍃 🌸 خلاصه آن شب گذشت اما چهرهی چون ماه آن جوان تا ماهها و بلکه تا سالها جایی در ذهنم باقی مانده بود! گاهی به او فکر میکردم، مثلا پشت چراغقرمز و خداخدا میکردم باز جایی ببینمش! دلم برایش تنگ شده بود!!!
همهاش ترس داشتم که نکند قیافهاش را و بهویژه رنگ مقدس چشمانش را و آن مژگان بلندش را فراموش کنم! عهد کرده بودم با خودم که اگر باز در تجمعی، جایی، بهشتزهرایی، حاجمنصوری او را دیدم، اینبار من به حرف بگیرمش ولی... «ولی افتاد مشکلها!»
🍃 🌸 زمستان ۹۳ گمانم اواخر دی بود که از پیشخوان یک روزنامهفروشی داشتم روزنامهای را دُزدکی ورق میزدم که ناگهان چشمم به جمال شهیدی روشن شد! خبر، خبر از شهادتش میداد اما چهرهاش...
خدایا!
من این جوان را کجا دیدهام؟! 🤔
این شهید چرا اینقدر صورتش برایم آشناست؟! رفتم توی فکر! روزنامه را خریدم و رفتم نشستم روی نیمپلهی یک بقالی و صفحهی ۲ را باز کردم؛ خدایا! من کجا این بشر را دیدهام؟! خدا هیچ جوابم را نداد ولی صاحب بقالی دکَم کرد؛ «اینجا جای نشستن نیست که جوان! بلند شو اگر چیزی نمیخواهی به سلامت!» چیزی میخواستم! یک بسته بهمن خریدم و یک نخ روشن کردم و راه افتادم ولی بیهدف!
تا اینکه رسیدم به یک مسجد! روی درش تصویر بزرگ همان شهید را نصب کرده بودند...
ادامه در #کامنت همین پست
۹۲.۴k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.