سفر
صحنه رفتنش جلوی چشمامه..،
آخرین باری که رفتو برنگشتو نمیگم، اولین بارو میگم..
قرار بود بره سفر، فقط پنج روز.. برای سفر پنج روزه هم اشک ریختم، خب یه کشور دیگه، فرسخ فرسخ فاصله.. دور بود
خواستم برم فرودگاه نذاشت، اما صحنه رفتنش، چمدون توو دستش توو سرمه..
پنج روز دلتنگی، میدونی چند ساعت؟ میدونی چند دقیقه؟ میدونی هر دقیقه چند ثانیه؟ تازه هزارم ثانیه هم هست..
وقتی رفت نفسم سنگین شد، وقتی برگشت با این که نمیدونستم چه ساعتی برمیگرده ولی هوا رسید به ریههام، زنگ زدم بهش، بوق اول به دوم نرسیده گوشیو برداشت گفت: «بذار پامو بذارم زمین، بذار آنتن گوشیم بیاد بعد زنگ بزن..، اصلا تو از کجا فهمیدی من رسیدم؟»
جواب من فقط یک کلمه بود: «نفسات»
#ماهلی
#من_نوشت:
بار اول که رفتی ماموریت روز بعد عید فطر بود... احساس میکردم دنیا کوچیک شده و تنگ...
انگار هوا توی شهر نبود... بعدها بهش گفتم وقتی نیستی انگار هوای شهر هوای نفس کشیدن نیست...
چه میدونستم یه روز دربه در این شهر و اون شهر میشم برای یه بار دیگه دیدنش...
#او_نویسی:
سلام حضرت عشق...
دلتنگتم...
همین...
آخرین باری که رفتو برنگشتو نمیگم، اولین بارو میگم..
قرار بود بره سفر، فقط پنج روز.. برای سفر پنج روزه هم اشک ریختم، خب یه کشور دیگه، فرسخ فرسخ فاصله.. دور بود
خواستم برم فرودگاه نذاشت، اما صحنه رفتنش، چمدون توو دستش توو سرمه..
پنج روز دلتنگی، میدونی چند ساعت؟ میدونی چند دقیقه؟ میدونی هر دقیقه چند ثانیه؟ تازه هزارم ثانیه هم هست..
وقتی رفت نفسم سنگین شد، وقتی برگشت با این که نمیدونستم چه ساعتی برمیگرده ولی هوا رسید به ریههام، زنگ زدم بهش، بوق اول به دوم نرسیده گوشیو برداشت گفت: «بذار پامو بذارم زمین، بذار آنتن گوشیم بیاد بعد زنگ بزن..، اصلا تو از کجا فهمیدی من رسیدم؟»
جواب من فقط یک کلمه بود: «نفسات»
#ماهلی
#من_نوشت:
بار اول که رفتی ماموریت روز بعد عید فطر بود... احساس میکردم دنیا کوچیک شده و تنگ...
انگار هوا توی شهر نبود... بعدها بهش گفتم وقتی نیستی انگار هوای شهر هوای نفس کشیدن نیست...
چه میدونستم یه روز دربه در این شهر و اون شهر میشم برای یه بار دیگه دیدنش...
#او_نویسی:
سلام حضرت عشق...
دلتنگتم...
همین...
۳.۶k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.