سلام حضرت دوست

سلام حضرت دوست...
خوابیده ام به پشت و زل زده به گوشی که بالای سرم به زور طوری نگهش داشته ام که به گردنم فشار نیاورد...
غرقم بین حرفهای تو و مشاور...
خانم جهانشاهی چندروز قبل گفت من نظرم همان است که بود...
تو حالت خوب نیست... من می‌گویم دارو را شروع کنیم...
راست میگفت. من حالم خوب نیست...
تو که نیستی نفس کم می آورم برای زندگی...
اینکه نمی آیم پیدایت کنم و التماست کنم به برگشتن از سر غرور نیست...
فقط نمیخواهم حتی ذره ای خاطرت آزرده شود...
روز آخر را یادم می آید...
گفتم بد زمانی برای رفتن انتخاب کرده ای...
تو بروی من همه زندگیم بهم میریزد و وسط اینهمه درس و مشق و کار و درگیری نمیشود با قرص های اعصاب زندگی کرد...
نگفتم نرو...
اما گفتم بروی طوفانی در زندگیم به پا میکنی...
تو فکر کردی من شبیه بقیه آدمها هستم. مگر یک دوست داشتن چقدر میتواند صدمه بزند؟ میروم سراغ یکی دیگر...
اما گفته بودم من اینطور نیستم... نگفته بودم؟
وقتی اسم دکتر و دارو آوردم خندیدی و گفتی نرو سراغ دارو...
سیگار بکش اما قرص نه...
و من حالا مانده ام بین سیگار و قرص و خواب و امتحانات و کار و گردن درد و یادت و یادت و یادت...
باید به زور بخوابم وقتی میدانم که حجم وسیعی از کارهای انجام نشده روی دوشم است...
حالا تو قضاوت کن...
راستی این روزها کجایی؟ حالت خوب است؟ گاهی مرا به یاد می آوری؟ متوجه نبودنم شده ای؟
دیدگاه ها (۱)

ترس نبودنت

آسمان ابریست

زبان حال دلم را کسی نمی‌فهمدکتیبه‌های ترک‌خورده خواندنش سخت ...

سفر

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی رسم با تو به خانه،از ...

به عشق زندگیم گفتماینه حال و روز من دست این جماعتو داری می ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط