p
p38
ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.
کتش رو درنیاورده بود، فقط دکمهی یقه رو باز کرده بود.
هوا هنوز بوی صبح میداد، اما شهر از همون اول روز شلوغ بود.
نگاهش از شیشه میلغزید روی خیابون.
آدمها، مغازهها، نور…
همه بودن،
ولی انگار هیچکدوم دیده نمیشدن.
آقای پِک دستهاش محکم روی فرمون بود.
چشم از جاده برنمیداشت، اما صداش آرام بود؛
اون آرامشی که همیشه قبل از گفتن یه خبر حساس میاومد.
*خانوم…
درست حدس زده بودین.
آقای جونگکوک دربارتون تحقیق کردن.
ات پلک نزد.
نه تعجب،
نه واکنش.
*ولی خوشبختانه....
بهجز چیزایی که خودتون بهصورت عمومی منتشر کردین،
هیچ اطلاعات دیگهای پیدا نکردن.
چند ثانیه سکوت.
صدای راهنما.
ترمز کوتاه.
ات نفس عمیقی کشید.
نه از سر آرامش...
از سر خستگی.
+کاری نمیشه کرد.
صداش صاف بود.
بیلرزش.
انگار داشت دربارهی یه قرارداد حرف میزد، نه یه آدم.
+تنها کاری که میتونم بکنم اینه که پسش بزنم.
مهم نیست چند سال طول بکشه…
بالاخره دلسرد میشه.
مکث کرد.
+این بهترین راهیه که میتونم از خودم دورش کنم.
همین یک جمله کافی بود.
آقای پِک چیزی نگفت،
اما فهمید.
فهمید جونگکوک فقط
«یه آشنای قدیمی» نیست.
یه آشنای قدیمیِ خاصه.
از اونایی که اسمشون حتی وقتی گفته نمیشه،
فضا رو سنگین میکنه.
ماشین بیصدا ادامه داد.
به سمت شرکت.
اون روز،
واقعاً روز شلوغی بود.
جلسه، تماس، امضا، تصمیم.
همهچیز پشت سر هم.
و ات،
در تمام اون شلوغی،
فقط یه آرزو داشت:
که زود تموم شه.
برگرده خونه.
بره تو تخت گرمش.
هرچی نباشه،
چند روزه اسبابکشی کرده بود.
خونه هنوز کاملاً جا نیفتاده بود.
و حالا هم شرکت...
انگار همهچیز با هم تصمیم گرفته بود
بهش فشار بیاره.
ات سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.
چشمهاش رو برای چند ثانیه بست.
نه برای خواب.
فقط برای اینکه
یک لحظه
هیچکس
بهش نزدیک نشه.
ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.
کتش رو درنیاورده بود، فقط دکمهی یقه رو باز کرده بود.
هوا هنوز بوی صبح میداد، اما شهر از همون اول روز شلوغ بود.
نگاهش از شیشه میلغزید روی خیابون.
آدمها، مغازهها، نور…
همه بودن،
ولی انگار هیچکدوم دیده نمیشدن.
آقای پِک دستهاش محکم روی فرمون بود.
چشم از جاده برنمیداشت، اما صداش آرام بود؛
اون آرامشی که همیشه قبل از گفتن یه خبر حساس میاومد.
*خانوم…
درست حدس زده بودین.
آقای جونگکوک دربارتون تحقیق کردن.
ات پلک نزد.
نه تعجب،
نه واکنش.
*ولی خوشبختانه....
بهجز چیزایی که خودتون بهصورت عمومی منتشر کردین،
هیچ اطلاعات دیگهای پیدا نکردن.
چند ثانیه سکوت.
صدای راهنما.
ترمز کوتاه.
ات نفس عمیقی کشید.
نه از سر آرامش...
از سر خستگی.
+کاری نمیشه کرد.
صداش صاف بود.
بیلرزش.
انگار داشت دربارهی یه قرارداد حرف میزد، نه یه آدم.
+تنها کاری که میتونم بکنم اینه که پسش بزنم.
مهم نیست چند سال طول بکشه…
بالاخره دلسرد میشه.
مکث کرد.
+این بهترین راهیه که میتونم از خودم دورش کنم.
همین یک جمله کافی بود.
آقای پِک چیزی نگفت،
اما فهمید.
فهمید جونگکوک فقط
«یه آشنای قدیمی» نیست.
یه آشنای قدیمیِ خاصه.
از اونایی که اسمشون حتی وقتی گفته نمیشه،
فضا رو سنگین میکنه.
ماشین بیصدا ادامه داد.
به سمت شرکت.
اون روز،
واقعاً روز شلوغی بود.
جلسه، تماس، امضا، تصمیم.
همهچیز پشت سر هم.
و ات،
در تمام اون شلوغی،
فقط یه آرزو داشت:
که زود تموم شه.
برگرده خونه.
بره تو تخت گرمش.
هرچی نباشه،
چند روزه اسبابکشی کرده بود.
خونه هنوز کاملاً جا نیفتاده بود.
و حالا هم شرکت...
انگار همهچیز با هم تصمیم گرفته بود
بهش فشار بیاره.
ات سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.
چشمهاش رو برای چند ثانیه بست.
نه برای خواب.
فقط برای اینکه
یک لحظه
هیچکس
بهش نزدیک نشه.
- ۲۲۳
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط