p2
جونگکوک برگشت و به پسر روبروش که با بدبختی و
لنگ لنگان توی تاریکی کوچه قدم برمیداشت نگاه کرد.
نمیخواست اذیتش کنه و بیشتر از این پاپیچش بشه...نمیفهمید
چه چیزی اذیتش میکنه و نمیخواست قضاوت بیجایی بکنه.
افکارش رو از ذهنش بیرون انداخت و در عرض کوچه به
سمت در باز آپارتمانش حرکت کرد. بعد از چند دقیقه از پشت
پنجرهی اتاق طبقهی دوم آپارتمان به جای خالی اون پسر نگاه
میکرد و با خودش فکر میکرد چرا اون گفت جایی رو نداره؟
نگاهش به کتاب باز روی میز مطالعه افتاد و یادش افتاد برای
اینکه کل امروز سر کارش بوده تقریبا هیچ آمادگیای برای
امتحان فردا نداره. آهی از سر درماندگی کشید و کمکم پسر
آسیبدیدهی روبروی خونهش رو فراموش کرد.
----------------------------------
با درد کمی بدنشو جابجا کرد و الی چشماشو باز کرد . تو جاش
تکون خورد و آروم بلند شد. قطعا خوابیدن تو سرسرهی پارک
ایدهی خوبی نبود اما برای اون فرق زیادی نداشت.
هوا هنوز کامال روشن نشده بود. به کمک پلهها بدن کوفتهشو
پایین آورد. زیپ سوئیشرتشو تا آخر باال داد و کالهشو تا
روی چشماش کشید وبه سمت جایی که همه بهش میگفتن
"خونه" راه افتاد.
هر قدمی که برمیداشت به این فکر میکرد که چرا کسی به سن
اون قبل از طلوع کامل آفتاب باید تو خیابون باشه؟ چرا نباید با
صدای مادرش بیدار بشه؟چرا بدنش باید از کتک های پدرش
کوفته باشه؟
به در خونه که رسید خیلی آروم کلید انداخت و دعا کرد پدرش
مثل همیشه تا ظهر خواب باشه. در رو باز کرد و بدون نگاه
کردن به پدرش که روی کاناپه خوابیده بود و با نفس حبس شده
خودشو به اتاقش رسوند.
در رو قفل کرد و آروم گوشهی تختش خزید . تخت و اتاقی که
هیچوقت براش آرامش نداشتن . توی خونهای که به قمارخونه
شباهت بیشتری داشت.
-----------------------
جونگکوک کولهشو روی دوشش انداخت و درحالی که زیرلب
غر میزد از دانشگاه بیرون زد. اواسط اکتبر بود و هوا هنوز
سرد نبود اما برای جونگکوکی که سرماخوردگیش تازه داشت
خوب میشد سرد محسوب میشد . دستاش رو تو جیب
سوئیشرتش کرد و به سمت خیابون اصلی راه افتاد تا با تاکسی
به خونه برگرده.
صدای زنگ گوشیش و اسمی که روش افتاد باعث شد لبخند
بزنه.
لنگ لنگان توی تاریکی کوچه قدم برمیداشت نگاه کرد.
نمیخواست اذیتش کنه و بیشتر از این پاپیچش بشه...نمیفهمید
چه چیزی اذیتش میکنه و نمیخواست قضاوت بیجایی بکنه.
افکارش رو از ذهنش بیرون انداخت و در عرض کوچه به
سمت در باز آپارتمانش حرکت کرد. بعد از چند دقیقه از پشت
پنجرهی اتاق طبقهی دوم آپارتمان به جای خالی اون پسر نگاه
میکرد و با خودش فکر میکرد چرا اون گفت جایی رو نداره؟
نگاهش به کتاب باز روی میز مطالعه افتاد و یادش افتاد برای
اینکه کل امروز سر کارش بوده تقریبا هیچ آمادگیای برای
امتحان فردا نداره. آهی از سر درماندگی کشید و کمکم پسر
آسیبدیدهی روبروی خونهش رو فراموش کرد.
----------------------------------
با درد کمی بدنشو جابجا کرد و الی چشماشو باز کرد . تو جاش
تکون خورد و آروم بلند شد. قطعا خوابیدن تو سرسرهی پارک
ایدهی خوبی نبود اما برای اون فرق زیادی نداشت.
هوا هنوز کامال روشن نشده بود. به کمک پلهها بدن کوفتهشو
پایین آورد. زیپ سوئیشرتشو تا آخر باال داد و کالهشو تا
روی چشماش کشید وبه سمت جایی که همه بهش میگفتن
"خونه" راه افتاد.
هر قدمی که برمیداشت به این فکر میکرد که چرا کسی به سن
اون قبل از طلوع کامل آفتاب باید تو خیابون باشه؟ چرا نباید با
صدای مادرش بیدار بشه؟چرا بدنش باید از کتک های پدرش
کوفته باشه؟
به در خونه که رسید خیلی آروم کلید انداخت و دعا کرد پدرش
مثل همیشه تا ظهر خواب باشه. در رو باز کرد و بدون نگاه
کردن به پدرش که روی کاناپه خوابیده بود و با نفس حبس شده
خودشو به اتاقش رسوند.
در رو قفل کرد و آروم گوشهی تختش خزید . تخت و اتاقی که
هیچوقت براش آرامش نداشتن . توی خونهای که به قمارخونه
شباهت بیشتری داشت.
-----------------------
جونگکوک کولهشو روی دوشش انداخت و درحالی که زیرلب
غر میزد از دانشگاه بیرون زد. اواسط اکتبر بود و هوا هنوز
سرد نبود اما برای جونگکوکی که سرماخوردگیش تازه داشت
خوب میشد سرد محسوب میشد . دستاش رو تو جیب
سوئیشرتش کرد و به سمت خیابون اصلی راه افتاد تا با تاکسی
به خونه برگرده.
صدای زنگ گوشیش و اسمی که روش افتاد باعث شد لبخند
بزنه.
۵.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.