p4
مخصوصا وقتایی که مواد رو برای بار یا کالب میبرد و تا
لحظهی خروجش هزار بار دستمالی میشد.
وقتی فشار دست مرد روی چونهش زیاد شد سرش رو باال
آورد و تو چشماش خیره شد.
لباش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- ل-لطفا...فقط بزار برم.
تقریبا التماس کرد و امیدوار بود دل مرد کمی به رحم بیاد.
.
.
.
چند دقیقهی بعد با لرزش بدنش،دهن پر از خون،گردن سوخته و
بدن کبود گوشهی دیوار افتاده بود و سعی میکرد چشماشو باز
نگه داره.
مرد آخرین پوکشو به سیگار زد و ته سیگارو روی پسر
انداخت.اما تهیونگ نمیتونست اهمیت بده وقتی تمام بدنش از درد اآلن به
بیحسی رسیده بود. مرد کمربندشو دوباره سرجاش برگردوند و
درحالیکه نفسنفس میزد از الی دندونهاش رو به تهیونگ
گفت:
نداری. توی حرومزاده زیادی رویاپردازی میکنی..قطعشونفکر کردی میتونی زنده بمونی؟حتی پولی برای غذا خوردنم
میکنم. تموم اون دستگاههارو قطع میکنم. بعدشم خودتو میفرستم
پیش اون هرزه.
تهیونگ میشنید اما نمیونست اعتراض کنه که این حرفارو دقیقا
بر چه اساسی میزنه. چطور میتونست به اون زن زیبا و
مهربون این مزخرفات رو نسبت بده؟
وقتی دید مرد دوباره داره به سمتش میاد بیشتر تو خودش جمع
شد. مرد یقهی لباسشو گرفت و بلندش کرد.
وقتی سرپا ایستاد گفت:
سعی کرد نیفته و خودشو به در رسوند. لحظهی آخر صدایحاال هر گوری میخوای بری برو
پدرش رو شنید:صبح...قطعشون میکنم اگه اینجا نباشی.
--------------
دوباره تو خیابون در حال قدم زدن بود. بیهدف داشت به قسمت
پایینتر شهر میرفت. درد داشت. ضعف کرده بود. یادش
نمیومد آخرین باری که چیزی خورده کی بود ولی هیچ کدوم از
اینا براش مهم نبود.
بین دوراهی مونده بود. نمیتونست باعث بشه مادرش بمیره اما
نمیخواست به اون خونه برگرده. چند ساعت داشت راه میرفت؟
نمیدونست. چشماش سیاهی رفت اما دستش رو به دیوار کنارش
گرفت تا نیفته.
راهش رو ادامه داد. با بدن دردناک. سرش پایین بود و دستهاش
تو جیب سوئیشرتش. سرش نبض میزد و خونهای اطراف بینی
و دهنش خشک شده بود و باعث میشد بیشتر احساس سرما
بکنه.
توی اون لحظه از خودش متنفر بود. متنفرتر از دیروز. باور
کرده بود که بهدردنخور و بیلیاقته. نمیخواست گریه کنه اما
چشمهاش میسوخت. مثل همیشه.
________🖤⛓️_______
شرطا:
۱۰ لایک
۵ کامنت
لحظهی خروجش هزار بار دستمالی میشد.
وقتی فشار دست مرد روی چونهش زیاد شد سرش رو باال
آورد و تو چشماش خیره شد.
لباش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- ل-لطفا...فقط بزار برم.
تقریبا التماس کرد و امیدوار بود دل مرد کمی به رحم بیاد.
.
.
.
چند دقیقهی بعد با لرزش بدنش،دهن پر از خون،گردن سوخته و
بدن کبود گوشهی دیوار افتاده بود و سعی میکرد چشماشو باز
نگه داره.
مرد آخرین پوکشو به سیگار زد و ته سیگارو روی پسر
انداخت.اما تهیونگ نمیتونست اهمیت بده وقتی تمام بدنش از درد اآلن به
بیحسی رسیده بود. مرد کمربندشو دوباره سرجاش برگردوند و
درحالیکه نفسنفس میزد از الی دندونهاش رو به تهیونگ
گفت:
نداری. توی حرومزاده زیادی رویاپردازی میکنی..قطعشونفکر کردی میتونی زنده بمونی؟حتی پولی برای غذا خوردنم
میکنم. تموم اون دستگاههارو قطع میکنم. بعدشم خودتو میفرستم
پیش اون هرزه.
تهیونگ میشنید اما نمیونست اعتراض کنه که این حرفارو دقیقا
بر چه اساسی میزنه. چطور میتونست به اون زن زیبا و
مهربون این مزخرفات رو نسبت بده؟
وقتی دید مرد دوباره داره به سمتش میاد بیشتر تو خودش جمع
شد. مرد یقهی لباسشو گرفت و بلندش کرد.
وقتی سرپا ایستاد گفت:
سعی کرد نیفته و خودشو به در رسوند. لحظهی آخر صدایحاال هر گوری میخوای بری برو
پدرش رو شنید:صبح...قطعشون میکنم اگه اینجا نباشی.
--------------
دوباره تو خیابون در حال قدم زدن بود. بیهدف داشت به قسمت
پایینتر شهر میرفت. درد داشت. ضعف کرده بود. یادش
نمیومد آخرین باری که چیزی خورده کی بود ولی هیچ کدوم از
اینا براش مهم نبود.
بین دوراهی مونده بود. نمیتونست باعث بشه مادرش بمیره اما
نمیخواست به اون خونه برگرده. چند ساعت داشت راه میرفت؟
نمیدونست. چشماش سیاهی رفت اما دستش رو به دیوار کنارش
گرفت تا نیفته.
راهش رو ادامه داد. با بدن دردناک. سرش پایین بود و دستهاش
تو جیب سوئیشرتش. سرش نبض میزد و خونهای اطراف بینی
و دهنش خشک شده بود و باعث میشد بیشتر احساس سرما
بکنه.
توی اون لحظه از خودش متنفر بود. متنفرتر از دیروز. باور
کرده بود که بهدردنخور و بیلیاقته. نمیخواست گریه کنه اما
چشمهاش میسوخت. مثل همیشه.
________🖤⛓️_______
شرطا:
۱۰ لایک
۵ کامنت
۴.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.