part 77
part 77
تارا-داشتیم شام میخوردیم که گارسون یه شیشه شراب دوتا لیوان اورد برامون
روبه عرفان گفتم شراب سفارش دادی؟
عرفان - نه این روستورانه ماهی یبار برا همه مهموناش شراب میاره
امروزم از اون روزاس
تارا-عجیبه
عرفان-میخوری بریزم برات
تارا-همیشهوقتی تنها بودم چیزای الکلی نمیخوردم
ولی خوب میخواستم عوض بشم اون تارای گذشته رو بکشم
اره ممنون
یکمی ازش خوردم
و به خوردن غذام ادامه دادم
عرفان یکمی زیادی داشت شراب میخورد این اصلا خوب نبود
تا غذامون تموم شد یه دسر خوردیم
خواستیم برگردیم خونه عرفان مست مست
بود ازصندلی پاشد ولی دوباره نشست
خوبی عرفان؟
عرفان-نه سرم گیج میره
تارا-اینطوری که نمیتونی ماشین برونی بیا من میرسونمت
بلند شو
از بازوش گرفتم و کیفم برداشتم
قمی-برای ماه عسل با ملیکا رفته بودیم آلمان
وقتی تارا و علی کات کردن علی خیلی داغون شد
واز تارا هیچ خبری نبود اخرین باری که دیدمش تو فرودگاه موقع خداحافظی بود
با ملیکا تو یکی از رستوران نشسته بودیم تارا و ملیکا رابطه ی خوبی داشتن ولی بعد از اومدن تارا به المان تماسی نداشتن
منتظر غذامون بودیم که چشم خورد به پله و یه دختر رو با یه پسره دیدم
دختره دستش دور بازوی پسره حلقه بود و باهم خندون ازپله ها داشتن میومدن
دختره خیلی شبیه تارا بود شایدم خودش بود ولی تارا هیچوقت استایل های این مدلی نمیزد
ملیکا اون دختره تارا نیست
ملیکا-برگشتم سمت جایی که محمد رضا نگاه میکرد
خیلی شبیه
شاید خودشه
تارا-از در رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
ملیکا-اون پسهر کی بود
قمی-نمیدونم
ملیکا-ازجام پاشدم رفتم بیرون
ولی دیر رسیدم رفته بودن برگشتم تو
قمی-چیشد
ملیکا-رفتن
قمی-یعنی نامزدش بود؟
ملیکا-نمیدونم فکرنکنم تارا بتونه علی و اینقد زود فراموش کن هنو 5ماه نشده
قمی-علی بفهمه داغون میشه
ملیکا-نگوبهش
قمی-ازیه طرفم نگم
تا اخر عمر میخواد منتظر بمونه میشناسمش دیگه
ملیکا-خودت میدونی
تارا-عرفان اصلا حالش اوکی نبود
چرت و پرت میگفت رسیدیم دم خونش
عرفان میتونی خودت
بری
نگاهی بهش کردم
این چه سوالیه خوب
پیاده شدم
درو بازکردم بیا پایین
بزور اومد پایین
هو فخوبه باز من کم خوردما
از دستش گرفتم
که دستش رفت رو کمرم وایب خوبی نداشتم ولی خوب مست بود
سوار اسانسور شدیم
حالش افتضاح بود داشتم اینه به خودم نگا میکردم که یهو عرفان برگردوندم سمت خودش لباش و گذاشت رولبام
یاد علی افتادم
هلش دادم عقب اساننسور وایستاد رفت توخونه
منم برگشتم خونه
کل راه داشتم گریه میکردم چون یاد علی افتاده بودم...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
تارا-داشتیم شام میخوردیم که گارسون یه شیشه شراب دوتا لیوان اورد برامون
روبه عرفان گفتم شراب سفارش دادی؟
عرفان - نه این روستورانه ماهی یبار برا همه مهموناش شراب میاره
امروزم از اون روزاس
تارا-عجیبه
عرفان-میخوری بریزم برات
تارا-همیشهوقتی تنها بودم چیزای الکلی نمیخوردم
ولی خوب میخواستم عوض بشم اون تارای گذشته رو بکشم
اره ممنون
یکمی ازش خوردم
و به خوردن غذام ادامه دادم
عرفان یکمی زیادی داشت شراب میخورد این اصلا خوب نبود
تا غذامون تموم شد یه دسر خوردیم
خواستیم برگردیم خونه عرفان مست مست
بود ازصندلی پاشد ولی دوباره نشست
خوبی عرفان؟
عرفان-نه سرم گیج میره
تارا-اینطوری که نمیتونی ماشین برونی بیا من میرسونمت
بلند شو
از بازوش گرفتم و کیفم برداشتم
قمی-برای ماه عسل با ملیکا رفته بودیم آلمان
وقتی تارا و علی کات کردن علی خیلی داغون شد
واز تارا هیچ خبری نبود اخرین باری که دیدمش تو فرودگاه موقع خداحافظی بود
با ملیکا تو یکی از رستوران نشسته بودیم تارا و ملیکا رابطه ی خوبی داشتن ولی بعد از اومدن تارا به المان تماسی نداشتن
منتظر غذامون بودیم که چشم خورد به پله و یه دختر رو با یه پسره دیدم
دختره دستش دور بازوی پسره حلقه بود و باهم خندون ازپله ها داشتن میومدن
دختره خیلی شبیه تارا بود شایدم خودش بود ولی تارا هیچوقت استایل های این مدلی نمیزد
ملیکا اون دختره تارا نیست
ملیکا-برگشتم سمت جایی که محمد رضا نگاه میکرد
خیلی شبیه
شاید خودشه
تارا-از در رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
ملیکا-اون پسهر کی بود
قمی-نمیدونم
ملیکا-ازجام پاشدم رفتم بیرون
ولی دیر رسیدم رفته بودن برگشتم تو
قمی-چیشد
ملیکا-رفتن
قمی-یعنی نامزدش بود؟
ملیکا-نمیدونم فکرنکنم تارا بتونه علی و اینقد زود فراموش کن هنو 5ماه نشده
قمی-علی بفهمه داغون میشه
ملیکا-نگوبهش
قمی-ازیه طرفم نگم
تا اخر عمر میخواد منتظر بمونه میشناسمش دیگه
ملیکا-خودت میدونی
تارا-عرفان اصلا حالش اوکی نبود
چرت و پرت میگفت رسیدیم دم خونش
عرفان میتونی خودت
بری
نگاهی بهش کردم
این چه سوالیه خوب
پیاده شدم
درو بازکردم بیا پایین
بزور اومد پایین
هو فخوبه باز من کم خوردما
از دستش گرفتم
که دستش رفت رو کمرم وایب خوبی نداشتم ولی خوب مست بود
سوار اسانسور شدیم
حالش افتضاح بود داشتم اینه به خودم نگا میکردم که یهو عرفان برگردوندم سمت خودش لباش و گذاشت رولبام
یاد علی افتادم
هلش دادم عقب اساننسور وایستاد رفت توخونه
منم برگشتم خونه
کل راه داشتم گریه میکردم چون یاد علی افتاده بودم...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.