فیک ازدواج اجباری(پارت۳۶)
FORCED MARRIAGE 36
فردا از همون اول صبح حال و هوای خونه فرق داشت.
جونگکوک مثل همیشه سر میز صبحونه نشست، ولی این بار به جای اینکه مثل روزای قبل ساکت باشه و فقط به موبایلش خیره بشه، گاهی یواشکی به ا/ت نگاه میکرد.
وقتی نگاهشون برای چند ثانیه قفل شد، سریع نگاهشو انداخت سمت لیوان شیر کاکائوش، انگار لو رفته باشه.
ا/ت هم با وجود اینکه سعی میکرد عادی باشه، نتونست جلوی لبخند کوتاهشو بگیره.
به خودش غر زد: “چرا باید اینقدر هیجانزده باشم؟ این فقط یه دیت سادست… فقط یه بیرون رفتن.”
ولی ضربان قلبش چیز دیگه ای میگفت.
جونگکوک بعد از صبحونه مستقیم رفت توی اتاقش. جلوی کمد ایستاده بود، دستاشو توی موهاش برد.
“لعنتی… چرا هیچکدوم این لباسا درست به نظر نمیان؟”
پیراهنای رسمی رو کنار زد، تیشرتای ساده رو نگاه کرد، بعد مکث کرد.
انگشتاشو روی یه هودی مشکی کشید و لبخند زد.
“همین خوبه… راحت، بدون ادا.”
از اون طرف، ا/ت توی اتاق خودش جلوی آینه ایستاده بود.
سه بار لباس عوض کرد.
یه بار لباس روشن، یه بار ساده، بعد یه پیراهن تیره.
نفسشو داد بیرون.
“داری زیادی سخت میگیری. فقط خودت باش.”
در نهایت یه لباس ساده ولی خوشفرم انتخاب کرد، موهاشو مرتب کرد و یه بار دیگه خودشو توی آینه نگاه کرد.
گونههاش بی اختیار گل انداخته بودن.
وقتی غروب شد، جونگکوک از اتاق بیرون اومد.
دستاشو توی جیب هودیش کرده بود، ولی اضطراب از حالت نگاهش معلوم بود.
ایستاد جلوی در اتاق ا/ت و چند بار نفس عمیق کشید.
قبل از اینکه بزنه به در، در یهو باز شد و ا/ت ظاهر شد.
هر دو برای چند لحظه ماتشون برد.
جونگکوک با لبخند محوی زمزمه کرد:
جونگکوک: وای… خیلی قشنگ شدی.
ا/ت کمی جا خورد، لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
ا/ت: تو هم همینطور...
گونه هاش بی اختیار داغ شدن.
جونگکوک خندید و دستشو دراز کرد.
جونگکوک: خب… آمادهای؟
ا/ت نگاهی کوتاه به دستش انداخت، بعد دستشو گذاشت توی دستش.
اون لحظه، هیچکدوم چیزی نگفتن.
ولی هر دو میدونستن… این شروع چیزی بود که قرار نبود شبیه اجبار باشه.
ادامه دارد...
فردا از همون اول صبح حال و هوای خونه فرق داشت.
جونگکوک مثل همیشه سر میز صبحونه نشست، ولی این بار به جای اینکه مثل روزای قبل ساکت باشه و فقط به موبایلش خیره بشه، گاهی یواشکی به ا/ت نگاه میکرد.
وقتی نگاهشون برای چند ثانیه قفل شد، سریع نگاهشو انداخت سمت لیوان شیر کاکائوش، انگار لو رفته باشه.
ا/ت هم با وجود اینکه سعی میکرد عادی باشه، نتونست جلوی لبخند کوتاهشو بگیره.
به خودش غر زد: “چرا باید اینقدر هیجانزده باشم؟ این فقط یه دیت سادست… فقط یه بیرون رفتن.”
ولی ضربان قلبش چیز دیگه ای میگفت.
جونگکوک بعد از صبحونه مستقیم رفت توی اتاقش. جلوی کمد ایستاده بود، دستاشو توی موهاش برد.
“لعنتی… چرا هیچکدوم این لباسا درست به نظر نمیان؟”
پیراهنای رسمی رو کنار زد، تیشرتای ساده رو نگاه کرد، بعد مکث کرد.
انگشتاشو روی یه هودی مشکی کشید و لبخند زد.
“همین خوبه… راحت، بدون ادا.”
از اون طرف، ا/ت توی اتاق خودش جلوی آینه ایستاده بود.
سه بار لباس عوض کرد.
یه بار لباس روشن، یه بار ساده، بعد یه پیراهن تیره.
نفسشو داد بیرون.
“داری زیادی سخت میگیری. فقط خودت باش.”
در نهایت یه لباس ساده ولی خوشفرم انتخاب کرد، موهاشو مرتب کرد و یه بار دیگه خودشو توی آینه نگاه کرد.
گونههاش بی اختیار گل انداخته بودن.
وقتی غروب شد، جونگکوک از اتاق بیرون اومد.
دستاشو توی جیب هودیش کرده بود، ولی اضطراب از حالت نگاهش معلوم بود.
ایستاد جلوی در اتاق ا/ت و چند بار نفس عمیق کشید.
قبل از اینکه بزنه به در، در یهو باز شد و ا/ت ظاهر شد.
هر دو برای چند لحظه ماتشون برد.
جونگکوک با لبخند محوی زمزمه کرد:
جونگکوک: وای… خیلی قشنگ شدی.
ا/ت کمی جا خورد، لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
ا/ت: تو هم همینطور...
گونه هاش بی اختیار داغ شدن.
جونگکوک خندید و دستشو دراز کرد.
جونگکوک: خب… آمادهای؟
ا/ت نگاهی کوتاه به دستش انداخت، بعد دستشو گذاشت توی دستش.
اون لحظه، هیچکدوم چیزی نگفتن.
ولی هر دو میدونستن… این شروع چیزی بود که قرار نبود شبیه اجبار باشه.
ادامه دارد...
- ۱۰.۵k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط