رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_35
همونجوری که لقمه و میخورد سوالی پرسید که باعث شد شیطون تو جلدم بیدار بشه
یاسر: یلدا چند سالته؟
خیلی راحت جلوی مامان بابا پرسیده بود و بابا هم به این سن پرسیدن ها عادت داشت چون قیافه من نشون نمیداد دقیقا چند سالمه اگه این نمیدونست من چند سالمه پس باید اذیتش میکردم مامان اومد حرف بزنه که پریدم وسط حرفش
یلدا: 12 سالمه 12
یاسر چشاش داشت از حدقه میزد بیرون و خاله از تعجب به سرفه افتاده بود
یاسر: پس کلاس یازدهمی؟
یلدا: آره
مامان خندش گرفته بود و من گیج داشتم به مامان نگاه میکردم
بابا با صدایی که خودشم به زور میشنید با خنده خطاب بهم گفت: سوتی دادی
سریع اتفاقی که افتاد و مرور کردم نه یاسر بهم دستی زده بود و از شانس گندم برده بود
یلدا: آره 17 سالمه چطور؟
چشای یاسر بدجوری داشت میخندید ولی خنده شو کنترل کرده بود که به لباش هم سرایت نکنه
یاسر: همینجوری خواستم بپرسم
یلدا: آها، بعد خودت چند سالته آقای همینجوری؟
یاسر که فهمید حرصم گرفته خنده اش گرفت و با خنده حرفش رو زد
یاسر: 21 چطور؟
یلدا: همینجوری خواستم بپرسم
یاسر: آها، خانم همینجوری!
خاله که فهمید اگه همینجوری ادامه پیدا کنه کل صحنه ها رو تکرار میکنیم بحث رو عوض کرد
خاله بابا: مدرسه ات همین دور و بره یا دوره با سرویس میری ؟
یلدا: نه کلا دوتا کوچه اونور تره
خاله بابا: خوبه باز راحت میری میای
یلدا: اوهوم
دیگه تا تموم کردن صبحونه حرفی زده نشد سفره رو جمع کردم و ظرفارو شستم و نشستم رو مبل و گوشیمو برداشتم و رفتم تو ویسگون (ویسگون یه اپلیکشن ایرانیه و طراحیش مثل اینستا اس) کلی ویدیو نگاه کردم که حوصلم دیگه سر رفت ساعت 10:15 شده بود، بابا رفته بود سرکار و بقیه هم داشتن تلویزیون میدیدن و فاطیما دوباره خوابیده بود بلند شدم و طبق عادت همیشه سیب زمینی سرخ کنم (صبح حوصله ناهار درست کردن واسه مدرسه رو ندارم) سیب زمینی هارو پوست کندم که صدای مامان پشت سرم اومد
مامان: یلدا مامان
چرخیدم سمتش که آروم شروع کرد به صحبت جوری که خودم و خودش متوجه بشیم
مامان: اگه امروز مدرسه درس مهمی نداری میشه بمونی؟!
من اگه یروز میخواستم نرم همین ایشون قیمه قیمه ام میکرد حالا خودش میگه نرو؟ خوب واسه چی!
سوالم رو به زبون آوردم
یلدا: خوب واسه چی؟
مامان: کلی کار باید انجام بدم دست تنهام
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_35
همونجوری که لقمه و میخورد سوالی پرسید که باعث شد شیطون تو جلدم بیدار بشه
یاسر: یلدا چند سالته؟
خیلی راحت جلوی مامان بابا پرسیده بود و بابا هم به این سن پرسیدن ها عادت داشت چون قیافه من نشون نمیداد دقیقا چند سالمه اگه این نمیدونست من چند سالمه پس باید اذیتش میکردم مامان اومد حرف بزنه که پریدم وسط حرفش
یلدا: 12 سالمه 12
یاسر چشاش داشت از حدقه میزد بیرون و خاله از تعجب به سرفه افتاده بود
یاسر: پس کلاس یازدهمی؟
یلدا: آره
مامان خندش گرفته بود و من گیج داشتم به مامان نگاه میکردم
بابا با صدایی که خودشم به زور میشنید با خنده خطاب بهم گفت: سوتی دادی
سریع اتفاقی که افتاد و مرور کردم نه یاسر بهم دستی زده بود و از شانس گندم برده بود
یلدا: آره 17 سالمه چطور؟
چشای یاسر بدجوری داشت میخندید ولی خنده شو کنترل کرده بود که به لباش هم سرایت نکنه
یاسر: همینجوری خواستم بپرسم
یلدا: آها، بعد خودت چند سالته آقای همینجوری؟
یاسر که فهمید حرصم گرفته خنده اش گرفت و با خنده حرفش رو زد
یاسر: 21 چطور؟
یلدا: همینجوری خواستم بپرسم
یاسر: آها، خانم همینجوری!
خاله که فهمید اگه همینجوری ادامه پیدا کنه کل صحنه ها رو تکرار میکنیم بحث رو عوض کرد
خاله بابا: مدرسه ات همین دور و بره یا دوره با سرویس میری ؟
یلدا: نه کلا دوتا کوچه اونور تره
خاله بابا: خوبه باز راحت میری میای
یلدا: اوهوم
دیگه تا تموم کردن صبحونه حرفی زده نشد سفره رو جمع کردم و ظرفارو شستم و نشستم رو مبل و گوشیمو برداشتم و رفتم تو ویسگون (ویسگون یه اپلیکشن ایرانیه و طراحیش مثل اینستا اس) کلی ویدیو نگاه کردم که حوصلم دیگه سر رفت ساعت 10:15 شده بود، بابا رفته بود سرکار و بقیه هم داشتن تلویزیون میدیدن و فاطیما دوباره خوابیده بود بلند شدم و طبق عادت همیشه سیب زمینی سرخ کنم (صبح حوصله ناهار درست کردن واسه مدرسه رو ندارم) سیب زمینی هارو پوست کندم که صدای مامان پشت سرم اومد
مامان: یلدا مامان
چرخیدم سمتش که آروم شروع کرد به صحبت جوری که خودم و خودش متوجه بشیم
مامان: اگه امروز مدرسه درس مهمی نداری میشه بمونی؟!
من اگه یروز میخواستم نرم همین ایشون قیمه قیمه ام میکرد حالا خودش میگه نرو؟ خوب واسه چی!
سوالم رو به زبون آوردم
یلدا: خوب واسه چی؟
مامان: کلی کار باید انجام بدم دست تنهام
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.