رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_36
مامان: کلی کار باید انجام بدم دست تنهام
یلدا: چه کاری؟
مامان: ناهار درست کردن و رفتن خرید و...
وسط حرفش پریدم امروز 12 اردیبهشت بود چهارشنبه روز آخر هفته تو مدرسه و من چهاردهم تولدمه و مطمئنم بچه ها امروز واسم برنامه چیدن... باید برم، نمیشه نرم... امکان نداره نرم!
یلدا: خوب مامان قشنگم تو هر روز ناهار درست میکنی مگه چیز جدیدیه که بخوام منم کمک کنم؟
مامان این پا و اون پا کرد و با تردید حرفشو زد
مامان: خوب بابات که رفت سرکار من خوشم نمیاد با مهمون تنها بمونم
خندم گرفت این اولین باری بود مامان همچین حرفی میزد
یلدا: وا مامان فاطمه که الان میاد منو بابا هم بعد از ظهر میایم الان تنهایی؟
مامان: خوب هرچی نمیشه نری درس مهمی داری؟ امتحان داری؟
فکر کردم زنگ اول عربی دوم کار و فناوری و سوم زبان بود
یلدا: آره پرسش عربی و املا زبان
مامان: هوفففف
برگشتم سمت تلویزیون که با آقای ج.ن چشم تو چشم شدم ترسیدم و هینی گفتم
یاسر یک دستشو داده بود زیر چونش و دست دیگشم زیر اون یکی دستش بود و به ما با کلی شیطنت و یه لبخند بزرگ نگاه میکرد
یاسر: زن داداش چرا نمیزاری بره؟ خوب دوست داره بره مدررسه...
کلمه مدرسه رو کشیده گفت و مشخص بود داشت مسخرم میکرد
مامان به من نگاه کرد
مامان: برو فقط زود برگردی
تک خنده ای کردم
یلدا: چشم
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و من سیب زمینی هارو زیر نگاه خیره یاسر شروع به سرخ کردن کردم
یاسر: منم میخوام!
برگشتم سمتش و گیج نگاش کردم مظلوم نگام کرد
یاسر: سیب زمینی میخوام!
خندم گرفت و آهانی گفتم و یک ظرف برداشتم و توش سیب زمینی ریختم و سس کچاپ و از یخچال برداشتم و هردورو رو اپن جلو یاسر گذاشتم زیر چشمی نگاهش میکردم در سس رو باز کرد و چند برابر سیب زمینی روش سس ریخت و با دست حمله کرده بود به سیب زمینی های بیچاره چشام از تعجب دیگه داشتن در می اومدن که یاسر سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد و با دستای پر سس اش رو نشونم داد
یاسر: چیه آدم ندیدی با دست غذا بخوره؟!
یلدا: چرا دیدم ولی گشنه قحطی زده ندیدم!
ابروهاش در هم رفت
یاسر: من قحطی زده ام؟!
یک برگ دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم و رفتم سمتش دستمال و دور دهنش که عین بچه کوچولو ها کثیف کرده بود کشیدم اخماش در آنی از ثانیه ناپدید شدن و خیره شد به من و
داشت به دستام که کنار لبش بود نگاه میکرد
یلدا: اگه قحطی نبودی لاقعل یکم تمیز تر میخوردی عین پسر بچه ها اینجوری صورت و دستاتو کثیف نمیکردی
دوباره اخماش توهم رفت
ادامه دادم: دستاتو بگیر بالا جناب اخمو
چشماش رنگ خنده گرفت و دستاشو گرفت بالا دستمالو رو دستاش کشیدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_36
مامان: کلی کار باید انجام بدم دست تنهام
یلدا: چه کاری؟
مامان: ناهار درست کردن و رفتن خرید و...
وسط حرفش پریدم امروز 12 اردیبهشت بود چهارشنبه روز آخر هفته تو مدرسه و من چهاردهم تولدمه و مطمئنم بچه ها امروز واسم برنامه چیدن... باید برم، نمیشه نرم... امکان نداره نرم!
یلدا: خوب مامان قشنگم تو هر روز ناهار درست میکنی مگه چیز جدیدیه که بخوام منم کمک کنم؟
مامان این پا و اون پا کرد و با تردید حرفشو زد
مامان: خوب بابات که رفت سرکار من خوشم نمیاد با مهمون تنها بمونم
خندم گرفت این اولین باری بود مامان همچین حرفی میزد
یلدا: وا مامان فاطمه که الان میاد منو بابا هم بعد از ظهر میایم الان تنهایی؟
مامان: خوب هرچی نمیشه نری درس مهمی داری؟ امتحان داری؟
فکر کردم زنگ اول عربی دوم کار و فناوری و سوم زبان بود
یلدا: آره پرسش عربی و املا زبان
مامان: هوفففف
برگشتم سمت تلویزیون که با آقای ج.ن چشم تو چشم شدم ترسیدم و هینی گفتم
یاسر یک دستشو داده بود زیر چونش و دست دیگشم زیر اون یکی دستش بود و به ما با کلی شیطنت و یه لبخند بزرگ نگاه میکرد
یاسر: زن داداش چرا نمیزاری بره؟ خوب دوست داره بره مدررسه...
کلمه مدرسه رو کشیده گفت و مشخص بود داشت مسخرم میکرد
مامان به من نگاه کرد
مامان: برو فقط زود برگردی
تک خنده ای کردم
یلدا: چشم
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و من سیب زمینی هارو زیر نگاه خیره یاسر شروع به سرخ کردن کردم
یاسر: منم میخوام!
برگشتم سمتش و گیج نگاش کردم مظلوم نگام کرد
یاسر: سیب زمینی میخوام!
خندم گرفت و آهانی گفتم و یک ظرف برداشتم و توش سیب زمینی ریختم و سس کچاپ و از یخچال برداشتم و هردورو رو اپن جلو یاسر گذاشتم زیر چشمی نگاهش میکردم در سس رو باز کرد و چند برابر سیب زمینی روش سس ریخت و با دست حمله کرده بود به سیب زمینی های بیچاره چشام از تعجب دیگه داشتن در می اومدن که یاسر سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد و با دستای پر سس اش رو نشونم داد
یاسر: چیه آدم ندیدی با دست غذا بخوره؟!
یلدا: چرا دیدم ولی گشنه قحطی زده ندیدم!
ابروهاش در هم رفت
یاسر: من قحطی زده ام؟!
یک برگ دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم و رفتم سمتش دستمال و دور دهنش که عین بچه کوچولو ها کثیف کرده بود کشیدم اخماش در آنی از ثانیه ناپدید شدن و خیره شد به من و
داشت به دستام که کنار لبش بود نگاه میکرد
یلدا: اگه قحطی نبودی لاقعل یکم تمیز تر میخوردی عین پسر بچه ها اینجوری صورت و دستاتو کثیف نمیکردی
دوباره اخماش توهم رفت
ادامه دادم: دستاتو بگیر بالا جناب اخمو
چشماش رنگ خنده گرفت و دستاشو گرفت بالا دستمالو رو دستاش کشیدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.