پارت ۵۲
#پارت_۵۲
نباید انقدر حساس باشم....چم شده..
براش ریخت و اومد سمت من...انگار میخواست چیزی بگه..
-چی میخوای؟؟!
-امم..چیزه...نیم ساعت تا چهل دقیقه دیگه مامانم اینا میرسن...گفتم که یادتون نره...
ای واای...پاک یادم رفته بود...مگه کیوان میزاره...
-باش...اماده شو که بعد از اینکه غذامو خوردم بریم...
-چشم..
و بدو بدو رفت بالا...
برگشتم که چشمم خورد به کیوان...مشکوک نگاهم میکرد...
-خب...پس کلی ماجرا برا تعریف کردن داری..منتظرم..
-هووف...بعدا برات میگم..فعلا بخور...
دستشو تحدید وار تکون داد...
-پس فک نکن یادم میره...نخیر....هیچ موقعیتی رو از دست نمیدم...
عالی شده بود....خیلی خوب بود....
انالی حاضر و اماده اومد پایین...کیوان غذاشو تموم کرده بود...
فک کنم دو سه بار کشید و خورد...
البته منم بار اول خیلی کشیده بودم...
-وااای شهین خانم...دستت طلا...عالی بود...کلک چرا این غذاهات رو رو نکرده بود..
بعد چشمکی براش زد...
-نوش جونت پسرم...ولی کار من نبوده...من فقط برجشو پاک کردم...همش دست کار آنالی...ماشالله...دست پختش عالیه...
کیوان چشماش چهار تا شده بود...
-واااو...انالی خانم دستتون درد نکنه...معرکه بود...
-نوش جونتون...
کیوان روبه من کرد..
-خیلی بی معرفتی...
-باز چرت گفتناتو شروع کردی...
-خب اخه نامرد میدونی من خدمتکار ندارم...اونوقت همه خوب خوبارو برا خودت میبری...یکی برا ماهم پیدا کن..
اشاره ای به انالی کرد....
دیگه داشت پرو میشد...
-زود باش بیا بریم...
انا دنبالم اومد...
-مهمونتو تنها میزاری..
-شهین خانم خودش صاحب خونس...
-اینکه البته...جاشون رو تخم چشم ماس...
-ممکنه دیر کنیم...پس اگه خاستی برو..
-من حالا حالاها لنگرم اینجاس...
رفتیم بیرون و سوار شدیم...
ساعت نزدیک سه بود...
تو ماشین هیچکدوممون حرف نزدیم...شاید چون به این فکر میکردیم که عکس العمل خانواده انا به این موضوع چی بود...
رسیدیم فرودگاه...معلوم بود استرس داره...
منتظر بودیم...من نشسته بودم...ولی اون همینطوری قدم میزد...ازینور به اونور..
یهو ایستاد و به جایی نگاه کرد...منم مطیعش به اون طرف نگاه کردم...
یه پسر چهارده....پونزده ساله....با یه خانم چادری...حتما همینان...
انالی بدو سمتشون رفت و خودشو انداخت تو بغلشون...
منم بلند شدم و نزدیکشون رفتم... #حقیقت_رویایی💕
منتظر نظراتون هستم دوستان😉 😄
نباید انقدر حساس باشم....چم شده..
براش ریخت و اومد سمت من...انگار میخواست چیزی بگه..
-چی میخوای؟؟!
-امم..چیزه...نیم ساعت تا چهل دقیقه دیگه مامانم اینا میرسن...گفتم که یادتون نره...
ای واای...پاک یادم رفته بود...مگه کیوان میزاره...
-باش...اماده شو که بعد از اینکه غذامو خوردم بریم...
-چشم..
و بدو بدو رفت بالا...
برگشتم که چشمم خورد به کیوان...مشکوک نگاهم میکرد...
-خب...پس کلی ماجرا برا تعریف کردن داری..منتظرم..
-هووف...بعدا برات میگم..فعلا بخور...
دستشو تحدید وار تکون داد...
-پس فک نکن یادم میره...نخیر....هیچ موقعیتی رو از دست نمیدم...
عالی شده بود....خیلی خوب بود....
انالی حاضر و اماده اومد پایین...کیوان غذاشو تموم کرده بود...
فک کنم دو سه بار کشید و خورد...
البته منم بار اول خیلی کشیده بودم...
-وااای شهین خانم...دستت طلا...عالی بود...کلک چرا این غذاهات رو رو نکرده بود..
بعد چشمکی براش زد...
-نوش جونت پسرم...ولی کار من نبوده...من فقط برجشو پاک کردم...همش دست کار آنالی...ماشالله...دست پختش عالیه...
کیوان چشماش چهار تا شده بود...
-واااو...انالی خانم دستتون درد نکنه...معرکه بود...
-نوش جونتون...
کیوان روبه من کرد..
-خیلی بی معرفتی...
-باز چرت گفتناتو شروع کردی...
-خب اخه نامرد میدونی من خدمتکار ندارم...اونوقت همه خوب خوبارو برا خودت میبری...یکی برا ماهم پیدا کن..
اشاره ای به انالی کرد....
دیگه داشت پرو میشد...
-زود باش بیا بریم...
انا دنبالم اومد...
-مهمونتو تنها میزاری..
-شهین خانم خودش صاحب خونس...
-اینکه البته...جاشون رو تخم چشم ماس...
-ممکنه دیر کنیم...پس اگه خاستی برو..
-من حالا حالاها لنگرم اینجاس...
رفتیم بیرون و سوار شدیم...
ساعت نزدیک سه بود...
تو ماشین هیچکدوممون حرف نزدیم...شاید چون به این فکر میکردیم که عکس العمل خانواده انا به این موضوع چی بود...
رسیدیم فرودگاه...معلوم بود استرس داره...
منتظر بودیم...من نشسته بودم...ولی اون همینطوری قدم میزد...ازینور به اونور..
یهو ایستاد و به جایی نگاه کرد...منم مطیعش به اون طرف نگاه کردم...
یه پسر چهارده....پونزده ساله....با یه خانم چادری...حتما همینان...
انالی بدو سمتشون رفت و خودشو انداخت تو بغلشون...
منم بلند شدم و نزدیکشون رفتم... #حقیقت_رویایی💕
منتظر نظراتون هستم دوستان😉 😄
۱۰۴.۳k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.