پارت ۵۱
#پارت_۵۱
منتظر نگاهش کردم...
-فردا یه مستبقه دیگس...نمیای؟!
-نه...فک نکنم...
-عهههه....باز ضد حالی نزن...هامی جون بیا...
-درست صدام کن...وگرنه به جای حریف تورو میزنم..
خودشو انداخت تو بغلم و اویزونم شد...که دوتایی باهم افتادیم...
-چیکار میکنی؟؟!...اه..کیوان...گم شو اونور...
موهام و بهم ریخت...
-داداش گل خودمی...پس میای
-باش حالا...پاشو..
بلند شد و دستمو گرفت....
با هم دیگه رفتیم داخل...انالی و شهین خانم منتظرمون بودن...
نگاه متعجب اون دختر و رو کیوان دیدم...کیوان هم که بازم زبون ریختناش شروع شد...چند تا دوست دختر داشت...ولی در حد شوخی....دوست دختراش یه روزه بودن...
وکتی باهاشون تموم میکرد..قیافشون دیدنی بود...خودم یکیشون و دیدم...
وقتی کیوان گفت:
-از اشناییت خوشبخت شدم...دیگه مزاحم من نشو..بای..
و دختره با جیغ جیغ میگفت:
-چطور دلت میاد عشقم...من زندگیمو پات گذاشتم...
-چیییی...منو تو چند ساعت نیست باهمیم اون وقت میگی زندگیتو برام گزاشتی...
و قاه قاه خندید....
منم همیشه بهش میگم این بچه بازیارو بزار کنار...ولی کو گوش شنوا....
خم شد سمت انالی...
اون دختره پرو از لج من باهاش دست داد...حالا دارم برات...دارم برات...
وقتی رفت کیوان اومد سمت من و در گوشم گفت:
-پس بگو سرت به چه کـــارایییی گرم بود...
و لبخند شیطانی زد...
اولش نفهمیدم...ولی بعد...
اون که فهمید بد قاط زدم..در رفت...
-میکشمت کیوان...
و دویدم دنبالش...
-وایسا پسره منحرف....مگر دستم بهت نرسه...میگم وایسا...
-مگه غیر اینه....حقیقت دردناکه پسر جان...
بعد زبونشو براموبیرون اورد...
چشمم خورد به شهین خانم و انالی....
شهین خانم به کارامون میخندید...اما انا با تعجب و نیمچه لبخند نگاهمون میکرد...
کیوان اون طرف هال و من اینطرف بودم...
-بیا غذا بخوریم...کاریت ندارم..
-نه....نه....نع....فک کردی نمیفهمم که چی تو اون سرته...برام طعمه پهن میکنی...
رفتم سمت میز و دستمو به معنی برو بابا براش تکون دادم...
اروم و با فاصله روبه روم نشست...و با چشمای ریز شده نگاهم میکرد....
یه دفعه یه دیس پر برنج جلوم دیدم...
-بفرمایید...
صدای انا بود...بهش نگاه کردم...با سردترین لحن ممکن بهش گفتم:
-بزارش سر میز..
-چشم..
کیوان بهم نگاه کرد و لبخند شومی زد...
باز چی تو اون سرشه..؟؟!
-آنالی خانم اگه میشه بیاید برای من بکشید..
چی گفت!!!!دارم برلت کیوان...خودم با دستام خفت میکنم...
صبر کن ببینم....چرا من اینطوری شدم...چرا انقدر سر این دختر حساس شدم...؟؟؟!
افکارم رو پس زدم و سعی کردم خونسرد باشم #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه مهربونا😊 😍
منتظر نگاهش کردم...
-فردا یه مستبقه دیگس...نمیای؟!
-نه...فک نکنم...
-عهههه....باز ضد حالی نزن...هامی جون بیا...
-درست صدام کن...وگرنه به جای حریف تورو میزنم..
خودشو انداخت تو بغلم و اویزونم شد...که دوتایی باهم افتادیم...
-چیکار میکنی؟؟!...اه..کیوان...گم شو اونور...
موهام و بهم ریخت...
-داداش گل خودمی...پس میای
-باش حالا...پاشو..
بلند شد و دستمو گرفت....
با هم دیگه رفتیم داخل...انالی و شهین خانم منتظرمون بودن...
نگاه متعجب اون دختر و رو کیوان دیدم...کیوان هم که بازم زبون ریختناش شروع شد...چند تا دوست دختر داشت...ولی در حد شوخی....دوست دختراش یه روزه بودن...
وکتی باهاشون تموم میکرد..قیافشون دیدنی بود...خودم یکیشون و دیدم...
وقتی کیوان گفت:
-از اشناییت خوشبخت شدم...دیگه مزاحم من نشو..بای..
و دختره با جیغ جیغ میگفت:
-چطور دلت میاد عشقم...من زندگیمو پات گذاشتم...
-چیییی...منو تو چند ساعت نیست باهمیم اون وقت میگی زندگیتو برام گزاشتی...
و قاه قاه خندید....
منم همیشه بهش میگم این بچه بازیارو بزار کنار...ولی کو گوش شنوا....
خم شد سمت انالی...
اون دختره پرو از لج من باهاش دست داد...حالا دارم برات...دارم برات...
وقتی رفت کیوان اومد سمت من و در گوشم گفت:
-پس بگو سرت به چه کـــارایییی گرم بود...
و لبخند شیطانی زد...
اولش نفهمیدم...ولی بعد...
اون که فهمید بد قاط زدم..در رفت...
-میکشمت کیوان...
و دویدم دنبالش...
-وایسا پسره منحرف....مگر دستم بهت نرسه...میگم وایسا...
-مگه غیر اینه....حقیقت دردناکه پسر جان...
بعد زبونشو براموبیرون اورد...
چشمم خورد به شهین خانم و انالی....
شهین خانم به کارامون میخندید...اما انا با تعجب و نیمچه لبخند نگاهمون میکرد...
کیوان اون طرف هال و من اینطرف بودم...
-بیا غذا بخوریم...کاریت ندارم..
-نه....نه....نع....فک کردی نمیفهمم که چی تو اون سرته...برام طعمه پهن میکنی...
رفتم سمت میز و دستمو به معنی برو بابا براش تکون دادم...
اروم و با فاصله روبه روم نشست...و با چشمای ریز شده نگاهم میکرد....
یه دفعه یه دیس پر برنج جلوم دیدم...
-بفرمایید...
صدای انا بود...بهش نگاه کردم...با سردترین لحن ممکن بهش گفتم:
-بزارش سر میز..
-چشم..
کیوان بهم نگاه کرد و لبخند شومی زد...
باز چی تو اون سرشه..؟؟!
-آنالی خانم اگه میشه بیاید برای من بکشید..
چی گفت!!!!دارم برلت کیوان...خودم با دستام خفت میکنم...
صبر کن ببینم....چرا من اینطوری شدم...چرا انقدر سر این دختر حساس شدم...؟؟؟!
افکارم رو پس زدم و سعی کردم خونسرد باشم #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه مهربونا😊 😍
۷۷.۵k
۱۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.