به من م گفت

به من مى گفت:
"چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت.
اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده.
تاب و تحمل نگاه هاى تـو را نداشتم.
نمى ديدى كه چشم بر زمين مى دوختم؟"

به او گفتم:
"در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن!
جز تـو هيچ چيزى در آن نيست ..."
دیدگاه ها (۰)

شاه می شوم در سرزمینی به وسعت آغوشتوقتی تاج سرخ بوسه هایت را...

باز من ماندم و خلوتی سردخاطراتی ز بگذشته ای دوریاد عشقی که ب...

شبم از بی‌ستارگی، شب گوردر دلم گرمی ستاره‌ی دورآذرخشم گهی نش...

هرڪه عشق دیگری در قلب او جا مے شود عاقبت با قاب عڪس...

شوهر دو روزه. پارت پایانی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط