یجوری محو آسمون بود که حتی صدای قدمامم نشنیده بود

یجوری محو آسمون بود که حتی صدای قدمامم نشنیده بود.
پتوی توی دستمو که انداختم رو شونه هاش، انگار از یه دنیای دیگه کشیدمش بیرون و پرتش کردم گوشه ی همون تراس سردِ کوچیک، سر برگردوند و مات نگاهم کرد.
اخم کشیدم توو هم
- پاشو بریم توو! سرده هوا، باز سینه پهلو می‌کنیا!
انگار که نشنیده باشه صدامو، دست کشید به چشماش
+ می‌بینی ستاره ها رو؟!
رفتم جلوتر و سر بالا گرفتم
- اوهوم!
نگاهشو گردوند سمت خیابونو دستاشو گرفت به میله ها و آروم آروم خودشو تاب داد
+ خیلیاشون خیلی وقت پیش مُردن و رفتن و تموم شدن اما هنوزم وقتی نگاهشون می‌کنیم انگار سرِ جاشونن، انگار هستن، انگار تموم نشدن هنوز...
جالبه نه؟!
سر تکون دادم و توی تاریکی سعی کردم سر دربیارم از برقِ چشماش...
از اشک بود یا از سرما؟!
بینیشو با سر و صدا بالا کشید
+ آدمام همیننا! بی سر و صدا و بی خبر میرن و تموم میشن و تمومت می‌کنن و یهو که به خودت میای می‌بینی نیستن، می‌بینی خیلی وقته رفتن و تو هنوز خیال می‌کنی هستن، سر همون جای همیشگیشون توی آسمونِ زندگیت، اما نیستن...
جالبه نه؟!
سر تکون دادم دوباره. برق چشمش چکید رو گونه ش. دست کشیدم به خیسیِ زیر چشمم
- ولی آدما ستاره نیستن، برمیگردن یه روزی!
صدای پوزخندش گوشمو پر کرد. پتو رو از روی شونه هاش کشید و چپوندش بین دستامو راه افتاد سمت خونه.
صداش گرفته تر شده بود انگار...
+ آره برمی‌گردن‌‌‌، ولی وقتی که دیگه دیر شده...
خیلی دیر😢 💔
دیدگاه ها (۱)

آدما به دو دلیل ترکت می‌کنن، یا ازت خسته می‌شن، یا پیش خودشو...

چند روز پیش فیلمی دیدم که یه مردی تو یه جنگل بزرگ و دور افتا...

چقد دلم واسه شبای بودنت تنگ شده .... 😔 کاش بودیکاش بودیکاش.....

قرار گذاشته بودیم این جمعه رو کلا پیش هم باشیم.ماشین رو بردا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط