پارت ⁶²
پارت ⁶²
...................
و خودمو مظلوم کردم چشمش افتاد به من
_ چرا اینجوری نگام میکنی
؛؛ من گشنمه غذا میخوام
_ خوب برو درست کن بخور
؛؛ میشه .. خوبب واسم غذا درست کنی؟
_ من؟ باشه
از اتاق خارج شد لبخند زدم دراز کشیدم رو تخت و به لوستر بالا سرم خیره شدم و تو فکر فرو رفتم ..... یه وقتایی از اینکه اینقدر سرخوشم حس بدی پیدا میکنم مثل این ... یعنی ادم معمولا با کسی که زورکی تو خونش نگهش داشته اینقدر خوب برخورد نمیکنه درحالت عادی خونه رو با خاک یکسان میکنه ... چرا من اینقدر شُل برخورد میکنم؟ ... حس میکنم اتفاقات مهمی که میوفته رو جدی نمیگیرم
یعنی واقعا به چپمم نیست نمیفهمم چرا کاری برایه فرار
انجام نمیدم .... شاید بخاطر اینه که منم دوسش دارم و نمیتونم تنهاش بزارم ... عقل و دلم هردوشون دوچیز متفاوت میگن دلم میگه بمونم پیش کسی که عاشقمه و منم عاشقشم ولی عقلم میگه نباید تسلیم احساساتم بشم
چون همین احساساتن که به ادم اسیب میزنه .... نمیدونم باید به حرف عقلم گوش بدم یا دلم .. کاش یکی بود پیشم که بتونم باهاش حرف بزنم تا از این دوراهی بیرون بیام اما ... کسی نیست که باهاش دردودل کنم .... هیچکس نیست که درکم کنه ... با در زدن یه نفر از فکر بیرون اومدم و به در خیره شدم
؛؛ بیا تو
_ غذا حاضره
؛؛ اوهوم الان میام
از تختم دل کندم و رفتم طبقه پایین .. بویه غذا تو کل خونه پیچیده بود وارد سالن غذا خوردی شدم میز رو چیده بود و داشت غذارو میکشید
؛؛ کدبانویی هستی برا خودتا ... خوشم اومد
_ اومم پس چی فک کردی
نشستم سر میز و اونم اومد نشست شروع کردیم غذا خوردن ... داشتم غذامو میخوردم که متوجه شدم داره یه جوری نگام میکنه اولش توجهی نکردم ولی اصلا دست از این کارش برنمیداشت چنگالو گذاشتم کنار و گفتم
؛؛ چیزی شده؟
_ نه
؛؛ پس چرا اینجوری نگام میکنی
_ دارم به عشقم نگا میکنم
؛؛ جونگ کوک باز شروع کردیا
_ خوب دوست دارم
؛؛ اگه یکم دیگه ادامه بدی میرم
دیگه هیچی نگفت و نگاهمم نکرد منم بقیه غذام رو خوردم خوب چیکار کنم وقتی اینجوری حرف میزنه معذب میشم دست خودم نیست خوب حالا نمیخوام درمورد این چیزا فک کنم ...... غذامو تموم کردم و رو کردم به اون ... سرش پایین بود و داشت غذا میخورد یهو یه میزی تو مغزم روشن شد
؛؛ ممنونم غذا خیلی خوب بود
_ نوش جون
؛؛ ای کاش منم میتونستم اینقدر خوب غذا بپزم
_ مگه خوب نیست
؛؛ خوبه اما میخوام واسه کسی که عاشقشم غذایه عالی بپزم
غذاشو ول کرد و با اخم نگام کرد مشکوک گفت
_ عشقت؟ کی هست اسمش چیه
؛؛ یه بنده خدا که خیلیم خوشتیپه
_ جالب شد میتونم اسمشو بدونم
؛؛ میخوای چیکار
_ همیجوری
مثلا خجالت کشیده باشم سرمو انداختم پایین و بعد دوباره نگاش کردم
؛؛ خوب ... نه ولش کن من میرم دیگه
خوشحالم که تونستم برم رو اعصابش بلند شدم برم یه قدم بر نداشته که یهو ...
...................
و خودمو مظلوم کردم چشمش افتاد به من
_ چرا اینجوری نگام میکنی
؛؛ من گشنمه غذا میخوام
_ خوب برو درست کن بخور
؛؛ میشه .. خوبب واسم غذا درست کنی؟
_ من؟ باشه
از اتاق خارج شد لبخند زدم دراز کشیدم رو تخت و به لوستر بالا سرم خیره شدم و تو فکر فرو رفتم ..... یه وقتایی از اینکه اینقدر سرخوشم حس بدی پیدا میکنم مثل این ... یعنی ادم معمولا با کسی که زورکی تو خونش نگهش داشته اینقدر خوب برخورد نمیکنه درحالت عادی خونه رو با خاک یکسان میکنه ... چرا من اینقدر شُل برخورد میکنم؟ ... حس میکنم اتفاقات مهمی که میوفته رو جدی نمیگیرم
یعنی واقعا به چپمم نیست نمیفهمم چرا کاری برایه فرار
انجام نمیدم .... شاید بخاطر اینه که منم دوسش دارم و نمیتونم تنهاش بزارم ... عقل و دلم هردوشون دوچیز متفاوت میگن دلم میگه بمونم پیش کسی که عاشقمه و منم عاشقشم ولی عقلم میگه نباید تسلیم احساساتم بشم
چون همین احساساتن که به ادم اسیب میزنه .... نمیدونم باید به حرف عقلم گوش بدم یا دلم .. کاش یکی بود پیشم که بتونم باهاش حرف بزنم تا از این دوراهی بیرون بیام اما ... کسی نیست که باهاش دردودل کنم .... هیچکس نیست که درکم کنه ... با در زدن یه نفر از فکر بیرون اومدم و به در خیره شدم
؛؛ بیا تو
_ غذا حاضره
؛؛ اوهوم الان میام
از تختم دل کندم و رفتم طبقه پایین .. بویه غذا تو کل خونه پیچیده بود وارد سالن غذا خوردی شدم میز رو چیده بود و داشت غذارو میکشید
؛؛ کدبانویی هستی برا خودتا ... خوشم اومد
_ اومم پس چی فک کردی
نشستم سر میز و اونم اومد نشست شروع کردیم غذا خوردن ... داشتم غذامو میخوردم که متوجه شدم داره یه جوری نگام میکنه اولش توجهی نکردم ولی اصلا دست از این کارش برنمیداشت چنگالو گذاشتم کنار و گفتم
؛؛ چیزی شده؟
_ نه
؛؛ پس چرا اینجوری نگام میکنی
_ دارم به عشقم نگا میکنم
؛؛ جونگ کوک باز شروع کردیا
_ خوب دوست دارم
؛؛ اگه یکم دیگه ادامه بدی میرم
دیگه هیچی نگفت و نگاهمم نکرد منم بقیه غذام رو خوردم خوب چیکار کنم وقتی اینجوری حرف میزنه معذب میشم دست خودم نیست خوب حالا نمیخوام درمورد این چیزا فک کنم ...... غذامو تموم کردم و رو کردم به اون ... سرش پایین بود و داشت غذا میخورد یهو یه میزی تو مغزم روشن شد
؛؛ ممنونم غذا خیلی خوب بود
_ نوش جون
؛؛ ای کاش منم میتونستم اینقدر خوب غذا بپزم
_ مگه خوب نیست
؛؛ خوبه اما میخوام واسه کسی که عاشقشم غذایه عالی بپزم
غذاشو ول کرد و با اخم نگام کرد مشکوک گفت
_ عشقت؟ کی هست اسمش چیه
؛؛ یه بنده خدا که خیلیم خوشتیپه
_ جالب شد میتونم اسمشو بدونم
؛؛ میخوای چیکار
_ همیجوری
مثلا خجالت کشیده باشم سرمو انداختم پایین و بعد دوباره نگاش کردم
؛؛ خوب ... نه ولش کن من میرم دیگه
خوشحالم که تونستم برم رو اعصابش بلند شدم برم یه قدم بر نداشته که یهو ...
۳۸.۳k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.