My tea tea ☕
My tea tea ☕
ساعت ۱۰:۲۰ شب )
حسابی نگران همسرش شده بود و کل خونه رو با قدم هاش متر کرده بود ، گوشیش خواموش بود و خودش هم قول داده بود تا قبل ده خونه باشه ولی الان فقط شوهر نگرانش داخل خونه بود
با شنیدن صدای کلید توی در سریع به سمت در برگشت و منتظر دیدن همسر کوچولوش شد ، امشب حسابی نگرانش کرده بود و باید دلایل خوبی میداشت
:من اومدم خونههه
همسر عصبانیش با دیدن اینکه اون دختر کوچولو سالمه کمی از عصبانیتش کم شد ولی همچنان دست به سینه وایساده بود
: علیک سلام ، خوش گذشت ؟ چرا همون جایی که بودی نموندی ، ها ؟ ببینم اون حلقه توی دستت برات دکوره ؟
از لحن عصبانی شوهرش تعجب کرد و وسایلش رو روی زمین رها کرد و سمتش رفت
: تهیونگ من که بهت گفتم سعی میکنم تا قبل ده خونه باشم چون خریدم طول میکشه ، برای چی اینقدر....
: برای من بهونه الکی نیار ! تو قول دادی ، حاضرم قسم بخورم تو حتی یادت نیست امشب چه شبیه !
یادش بود ، خوبم یادش بود ، امشب سالگرد ازدواجشون بود و دختر رفته بود تا برای دوتاشون کادو بخره که شوهر عزیزش حسابی زده بود تو ذوقش !
با بعضی که کنترلی روش نداشت شروع به حرف زدن کرد
: یادمه ! خیلی خوب هم یادمه جناب کیم ! منه احمق هم بخاطر جنابعالی رفتم کل بازار کره رو گشتم تا برات کادو بخرم ولی مثل اینکه ساعت رفت و آمدم برات مهم تر از اینه !
قبل از اینکه بزنه زیر گریه سمت اتاق دوید و در اتاق رو کوبید .
به در اتاق تکیه داد و هق هق های بلندش رو رها کرد ، بعد از ده دقیقه که یکمی آروم تر شده بود کاغذی از پایین در توی اتاق اومد ( نمیخوای کادوت رو ببینی دختر کوچولو ؟) یکمی خندش گرفت ولی تکون نخورد ، کاغذ دیگه ای اومد تو ( بجنب پرنسس مطمعنم نمیخوای بدون حضور خودت کادوهات رو باز کنم ، اگه نیای کادوی تو رو هم برای خودم برمیدارمااا ) خنده ی بلندی کرد و در اتاق و آروم باز کرد که با کیوت ترین ورژن از شوهر رمانتیکش مواجه شد .
مثل پسر بچه ها سرش رو پایین انداخته بود و پشیمون نگاهش میکرد . خندش گرفت و رفت توی بغل شوهرش ، تهیونگ با ملایمت دستش رو دورت حلقه کرد.
: من رو ببخش پرنسس ، فقط نگران دختر کوچولوم بودم که طوریش شده باشه
درحالی که سرت رو میبوسید گفت
: سالگردمون مبارک پرنسس
🍬🍫
ساعت ۱۰:۲۰ شب )
حسابی نگران همسرش شده بود و کل خونه رو با قدم هاش متر کرده بود ، گوشیش خواموش بود و خودش هم قول داده بود تا قبل ده خونه باشه ولی الان فقط شوهر نگرانش داخل خونه بود
با شنیدن صدای کلید توی در سریع به سمت در برگشت و منتظر دیدن همسر کوچولوش شد ، امشب حسابی نگرانش کرده بود و باید دلایل خوبی میداشت
:من اومدم خونههه
همسر عصبانیش با دیدن اینکه اون دختر کوچولو سالمه کمی از عصبانیتش کم شد ولی همچنان دست به سینه وایساده بود
: علیک سلام ، خوش گذشت ؟ چرا همون جایی که بودی نموندی ، ها ؟ ببینم اون حلقه توی دستت برات دکوره ؟
از لحن عصبانی شوهرش تعجب کرد و وسایلش رو روی زمین رها کرد و سمتش رفت
: تهیونگ من که بهت گفتم سعی میکنم تا قبل ده خونه باشم چون خریدم طول میکشه ، برای چی اینقدر....
: برای من بهونه الکی نیار ! تو قول دادی ، حاضرم قسم بخورم تو حتی یادت نیست امشب چه شبیه !
یادش بود ، خوبم یادش بود ، امشب سالگرد ازدواجشون بود و دختر رفته بود تا برای دوتاشون کادو بخره که شوهر عزیزش حسابی زده بود تو ذوقش !
با بعضی که کنترلی روش نداشت شروع به حرف زدن کرد
: یادمه ! خیلی خوب هم یادمه جناب کیم ! منه احمق هم بخاطر جنابعالی رفتم کل بازار کره رو گشتم تا برات کادو بخرم ولی مثل اینکه ساعت رفت و آمدم برات مهم تر از اینه !
قبل از اینکه بزنه زیر گریه سمت اتاق دوید و در اتاق رو کوبید .
به در اتاق تکیه داد و هق هق های بلندش رو رها کرد ، بعد از ده دقیقه که یکمی آروم تر شده بود کاغذی از پایین در توی اتاق اومد ( نمیخوای کادوت رو ببینی دختر کوچولو ؟) یکمی خندش گرفت ولی تکون نخورد ، کاغذ دیگه ای اومد تو ( بجنب پرنسس مطمعنم نمیخوای بدون حضور خودت کادوهات رو باز کنم ، اگه نیای کادوی تو رو هم برای خودم برمیدارمااا ) خنده ی بلندی کرد و در اتاق و آروم باز کرد که با کیوت ترین ورژن از شوهر رمانتیکش مواجه شد .
مثل پسر بچه ها سرش رو پایین انداخته بود و پشیمون نگاهش میکرد . خندش گرفت و رفت توی بغل شوهرش ، تهیونگ با ملایمت دستش رو دورت حلقه کرد.
: من رو ببخش پرنسس ، فقط نگران دختر کوچولوم بودم که طوریش شده باشه
درحالی که سرت رو میبوسید گفت
: سالگردمون مبارک پرنسس
🍬🍫
۳.۳k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.