تک پارتی سپ
تک پارتی سپ
<<یه راز دارم میتونی نگهش داری >>
طناب های دور دست پسر رو محکم کرد و از صندلی فاصله گرفت
پسری که به صندلی بسته شده بود کسی بود که از یونگی خوشش میومد و کسی که پسر رو به صندلی بسته بود «استاکرش» یا همون استاد کالجش بود!
کسی بهش وسواس پیدا کرده و شیفته اون شده!
طوری که به طرز مشکوکی هر پسری که نزدیکش میشد به عرض یک روز اخراج میشد!
طناب های ضخیمی رو دور دست و پاهای پسر بسته بود و سیم خار دار رو خیلی آروم دور گلوی پسر پیچیده بود..
قدم های بلندش رو دور صندلی پسر میکشید و زمزمه وار حرف میزد: خب خب خب.. شنیدم خیلی نزدیکش شدی.. بد شد که برات!
خنده عمیقی سر داد و رو به روی پسر ایستاد: چی شد که تصمیم گرفتی روی مخم بری؟؟
سرش رو چرخوند و چشماش حالت سرد و یخ گرفت
دستش رو روی دسته صندلی گذاشت و سرش رو به سر پسری که به صندلی بسته شده بود نزدیک کرد: حالم از کسایی که بهش نزدیک میشن به هم میخوره ! و تو یکی از اون کسایی هستی که عمیقأ ازت حالم به هم میخوره!
دست آزادش رو از کنار بدنش جدا کرد و دور گلوی پسر که با سیم خاردار محاصره شده بود رو پیچید..
خار سیم توی دست های هوسوک فرو رفت و خ..ون ضعیفی روی صورت پسری که به صندلی بسته شده بود ریخت: هی...من یه رازی دارم.. اگه بهت بگم...میتونی نگهش داری؟؟؟
پسری که به صندلی بسته شده بود سرش رو به معنای تایید تکون داد..هرچند که ترس عمیقی از چشماش فریاد میزد
صدای هوسوک زمزمه وار تر و ترسناک تر میشه: بهتره وقتی رازم رو بهت گفتم با خودت به گور ببری.. قسم بخور! که نگهش میداری.. بهتره که رازی که بهت میگم توی وجودت قفل کنی و به هیچکی نگی..
هوسوک صورتش رو به گوش پسر نزدیک میکنه و حرف میزنه: اون پسری که عاش...قش شدی..مال منه.. من دوستش دارم.. آره.. درست شنیدی.. من اون پسر رو میخوامش..و تو میدونی..استاد جانگ از اموالش نمیگذره...!
قدمی از صندلی فاصله گرفت و دستاش رو به پشت کمرش برد و حرف زد: در یه صورت دو نفر میتونن یه راز رو بدونن.. اینکه یکی از اونها بمیره!
اسلحهش رو از جیب شلوارش بیرون اورد و روی پیشونی پسر فشار داد: گفته بودم.. جانگ از اموالش نمیگذره!
ماشه رو روی پیشونی پسر شلی..ک کرد و سر پسر به عقب افتاده شد
از بوی خو..نی که توی اتاق پیچیده شده بود ابرو هاش رو درهم کشید و قدمی به عقب رفت: حتی بوی خون..ت هم روی مخمه...لجن عوضی!
از اتاق بیرون اومد و دفترچه کوچیکی از جیبش بیرون آورد: خب این هم نوزدهمی!
با دستاش موهاش رو عقب زد و شروع به قدم زدن کرد
بعد از چند قدم گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهش رو گرفت
بعد از بوق های متعددی صداش از پشت تلفن شنیده شد: الو استاد جانگ؟؟
پوزخندی گوشه لبش رو کشید: هوم..اره بی..بی!!!
<<یه راز دارم میتونی نگهش داری >>
طناب های دور دست پسر رو محکم کرد و از صندلی فاصله گرفت
پسری که به صندلی بسته شده بود کسی بود که از یونگی خوشش میومد و کسی که پسر رو به صندلی بسته بود «استاکرش» یا همون استاد کالجش بود!
کسی بهش وسواس پیدا کرده و شیفته اون شده!
طوری که به طرز مشکوکی هر پسری که نزدیکش میشد به عرض یک روز اخراج میشد!
طناب های ضخیمی رو دور دست و پاهای پسر بسته بود و سیم خار دار رو خیلی آروم دور گلوی پسر پیچیده بود..
قدم های بلندش رو دور صندلی پسر میکشید و زمزمه وار حرف میزد: خب خب خب.. شنیدم خیلی نزدیکش شدی.. بد شد که برات!
خنده عمیقی سر داد و رو به روی پسر ایستاد: چی شد که تصمیم گرفتی روی مخم بری؟؟
سرش رو چرخوند و چشماش حالت سرد و یخ گرفت
دستش رو روی دسته صندلی گذاشت و سرش رو به سر پسری که به صندلی بسته شده بود نزدیک کرد: حالم از کسایی که بهش نزدیک میشن به هم میخوره ! و تو یکی از اون کسایی هستی که عمیقأ ازت حالم به هم میخوره!
دست آزادش رو از کنار بدنش جدا کرد و دور گلوی پسر که با سیم خاردار محاصره شده بود رو پیچید..
خار سیم توی دست های هوسوک فرو رفت و خ..ون ضعیفی روی صورت پسری که به صندلی بسته شده بود ریخت: هی...من یه رازی دارم.. اگه بهت بگم...میتونی نگهش داری؟؟؟
پسری که به صندلی بسته شده بود سرش رو به معنای تایید تکون داد..هرچند که ترس عمیقی از چشماش فریاد میزد
صدای هوسوک زمزمه وار تر و ترسناک تر میشه: بهتره وقتی رازم رو بهت گفتم با خودت به گور ببری.. قسم بخور! که نگهش میداری.. بهتره که رازی که بهت میگم توی وجودت قفل کنی و به هیچکی نگی..
هوسوک صورتش رو به گوش پسر نزدیک میکنه و حرف میزنه: اون پسری که عاش...قش شدی..مال منه.. من دوستش دارم.. آره.. درست شنیدی.. من اون پسر رو میخوامش..و تو میدونی..استاد جانگ از اموالش نمیگذره...!
قدمی از صندلی فاصله گرفت و دستاش رو به پشت کمرش برد و حرف زد: در یه صورت دو نفر میتونن یه راز رو بدونن.. اینکه یکی از اونها بمیره!
اسلحهش رو از جیب شلوارش بیرون اورد و روی پیشونی پسر فشار داد: گفته بودم.. جانگ از اموالش نمیگذره!
ماشه رو روی پیشونی پسر شلی..ک کرد و سر پسر به عقب افتاده شد
از بوی خو..نی که توی اتاق پیچیده شده بود ابرو هاش رو درهم کشید و قدمی به عقب رفت: حتی بوی خون..ت هم روی مخمه...لجن عوضی!
از اتاق بیرون اومد و دفترچه کوچیکی از جیبش بیرون آورد: خب این هم نوزدهمی!
با دستاش موهاش رو عقب زد و شروع به قدم زدن کرد
بعد از چند قدم گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهش رو گرفت
بعد از بوق های متعددی صداش از پشت تلفن شنیده شد: الو استاد جانگ؟؟
پوزخندی گوشه لبش رو کشید: هوم..اره بی..بی!!!
۶۶۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.