پارت ۸۵ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۸۵ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
رمان آخرین تکه قلبم
نیاز:
با حال بیخیالی داشتم استوری های اینستا رو دید میزدم. یه ربع مونده بود به وقت ملاقات منتظر حامد رفیق نیما بودم که بیاد و مراقب باشه اگه خانواده اش اومدن به من خبر بده همون زاغ خودمون .
استوری آرزو رو باز کردم. برعکس همیشه که عاشقانه میذاشت این بار غمگین گذاشته بود:
امروز۱۰/۱برای همیشه تموم شد.. مگه میشه؟! آهی کشیدم و زنگ زدم بش .
گوشیو برداشت .
_الو سلام
_سلام چیه
_چیشده؟نمیخوای حرف بزنی یا بیام پیشت؟
_چه حرفی من کاملا خوبم ما منطقی جدا شدیم از هم!
جدا شدن منطقی؟؟همیشه وقتی دو نفر میگن که منطقی جدا شدن یه جای کار میلنگخپه یه طرف قصه احساسش داره نابود میشه و یه طرف قصه با بی احساسی تمام حرف از منطق میزنه اون طرف مقابلم مجبوره که بگه منطقیه،بالاخره احساسی که نمونده براش، تلاش می کنه لاقل غرورش حفظ بشه !
_تو چخبر؟
_نیما داخل مراقبت های ویژه اس!
_چی؟؟
_آره
_چرا؟
_داستانش طولانیه بعد ظهر بیا ببینمت..میگم برات.
_الهی بمیرم الان براش صلوات نذر میکنم ناراحت نباش خب؟
_باشه مرسی خبرت میکنم چه ساعتی بیای.
_باشه عزیزم .
گوشیو قطع کردم.
با دیدن حامد رفتم سمتش بعد سلام احوال پرسی قرار شد بشینه جلوی در ورودی تا من برم ملاقاتیه نیما.
سریع دوییدم سمت مراقبت های ویژه.
دکتر با اخم و پرستار که رفیقم بود دکتر رو متقاعد کرد و من اجازه ی ورود به اتاقش رو پیدا کردم.
اما حتی حق لمس دستاشم نداشتم،لعنتی!
آروم نفس میکشید.
ریش صورتش به شدت بلند شده بود موهاشم حسابی رشد کرده بود.
کم کم داشت تبدیل میشدبه یه نیمای دیگه!
_نیمایی نمیخوای چشاتو وا کنی عشقم؟
_یلدات مبارک عشقم یادته اولین یلدای باهم بودنمون باهم دعوا کردیم و من آف شدم بعد اینکه تو نخوابیدی اومدم هزار تا استوری دپ و کلی پی ام برات فرستادم. خیلی اون سال حالم بد بود اون روزای آخر پاییز،وای نیما بیدار شو بابد ببینی حامد داره چه کارایی میکنه،داره زاغ میزنه اگه کسی اومد به من خبر بده.. ببین چقدر ریسک کردم،باورت میشه؟!
۵ دقیقه تموم شده و من باید برم.. ولی تو مراقب خودت باش..باشه؟
تو را صدا میزنم،گریه جواب می دهد!
چونه ام لرزید و بغضم ترکبد با صورتی پر از اشک بهش خیره شدم.
_مدیونی اگه منو تو این دنیایی که پر از درده تنها بزاری،مدیونی نیما..!
خواستم برم که برگشتم و با لبخند گفتم:
_خدافظ عشقم،منتظرتم!
***
_چی میخوری؟
_هیچی...
_روحیتو از دست نده با نا امیدی هیچی حل نمیشه!
_خفه شو نیاز خودت داری دیوونه میشی زیر چشمات بیشتر از قبل چال افتاده برا من ادای این آدم محکما رو در نیار.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
_نمیخوای چیزی راجع به جداییتون بگی؟
_نه ما خیلی منطقی تموم کردیم راحت شدیم!
رمان آخرین تکه قلبم
نیاز:
با حال بیخیالی داشتم استوری های اینستا رو دید میزدم. یه ربع مونده بود به وقت ملاقات منتظر حامد رفیق نیما بودم که بیاد و مراقب باشه اگه خانواده اش اومدن به من خبر بده همون زاغ خودمون .
استوری آرزو رو باز کردم. برعکس همیشه که عاشقانه میذاشت این بار غمگین گذاشته بود:
امروز۱۰/۱برای همیشه تموم شد.. مگه میشه؟! آهی کشیدم و زنگ زدم بش .
گوشیو برداشت .
_الو سلام
_سلام چیه
_چیشده؟نمیخوای حرف بزنی یا بیام پیشت؟
_چه حرفی من کاملا خوبم ما منطقی جدا شدیم از هم!
جدا شدن منطقی؟؟همیشه وقتی دو نفر میگن که منطقی جدا شدن یه جای کار میلنگخپه یه طرف قصه احساسش داره نابود میشه و یه طرف قصه با بی احساسی تمام حرف از منطق میزنه اون طرف مقابلم مجبوره که بگه منطقیه،بالاخره احساسی که نمونده براش، تلاش می کنه لاقل غرورش حفظ بشه !
_تو چخبر؟
_نیما داخل مراقبت های ویژه اس!
_چی؟؟
_آره
_چرا؟
_داستانش طولانیه بعد ظهر بیا ببینمت..میگم برات.
_الهی بمیرم الان براش صلوات نذر میکنم ناراحت نباش خب؟
_باشه مرسی خبرت میکنم چه ساعتی بیای.
_باشه عزیزم .
گوشیو قطع کردم.
با دیدن حامد رفتم سمتش بعد سلام احوال پرسی قرار شد بشینه جلوی در ورودی تا من برم ملاقاتیه نیما.
سریع دوییدم سمت مراقبت های ویژه.
دکتر با اخم و پرستار که رفیقم بود دکتر رو متقاعد کرد و من اجازه ی ورود به اتاقش رو پیدا کردم.
اما حتی حق لمس دستاشم نداشتم،لعنتی!
آروم نفس میکشید.
ریش صورتش به شدت بلند شده بود موهاشم حسابی رشد کرده بود.
کم کم داشت تبدیل میشدبه یه نیمای دیگه!
_نیمایی نمیخوای چشاتو وا کنی عشقم؟
_یلدات مبارک عشقم یادته اولین یلدای باهم بودنمون باهم دعوا کردیم و من آف شدم بعد اینکه تو نخوابیدی اومدم هزار تا استوری دپ و کلی پی ام برات فرستادم. خیلی اون سال حالم بد بود اون روزای آخر پاییز،وای نیما بیدار شو بابد ببینی حامد داره چه کارایی میکنه،داره زاغ میزنه اگه کسی اومد به من خبر بده.. ببین چقدر ریسک کردم،باورت میشه؟!
۵ دقیقه تموم شده و من باید برم.. ولی تو مراقب خودت باش..باشه؟
تو را صدا میزنم،گریه جواب می دهد!
چونه ام لرزید و بغضم ترکبد با صورتی پر از اشک بهش خیره شدم.
_مدیونی اگه منو تو این دنیایی که پر از درده تنها بزاری،مدیونی نیما..!
خواستم برم که برگشتم و با لبخند گفتم:
_خدافظ عشقم،منتظرتم!
***
_چی میخوری؟
_هیچی...
_روحیتو از دست نده با نا امیدی هیچی حل نمیشه!
_خفه شو نیاز خودت داری دیوونه میشی زیر چشمات بیشتر از قبل چال افتاده برا من ادای این آدم محکما رو در نیار.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
_نمیخوای چیزی راجع به جداییتون بگی؟
_نه ما خیلی منطقی تموم کردیم راحت شدیم!
۲۵۷.۵k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.