پارت آخرینتکهقلبم
#پارت_۸۷ #آخرین_تکه_قلبم
سحر:
احساس کردم نمی تونم چشمامو باز کنم. ذهنم کاملا خالی بود .
سعی کردم و بالاخره هاله ای از نور و آدمایی که نمی دیدمشون و برام مبهم بودن رو تونستم تشخیص بدم .
کم کم همه چیز برام واضح شد.
مرد و زن نگران با چشمهای اشکی به من خیره خیره نگاه میکردن و مرده با گفتن خدایا شکرت رفت سمت پنجره و بی صدا گریست ، زنه هم به طرف من اومد و خواست منو در آغوش بگیره.. با دست پسش زدم و گفتم:
_چیکار میکنی؟
با بهت نگام کرد من با غیظ نگاش کردم.
خواستم از تخت بیام پایین اما تمام بدنم انگار خواب رفته بود. یعنی چند وقته خوابیدم؟
سعی کردم بیام پایین خواست کمکم کنه که گفتم:
_خودم میتونم..نزدیکم نشو!
رفتم سمت آینه . با دیدن آدمی که توی آینه اس بهم شوک وارد شد.
این کیه.. این یعنی منم؟!
قلبم در حال ایست کردن بود. چرا من هیچ چیز یادم نمیاد.
احساس کردم دارم دیوونه میشم.
جیغ زدم و نشستم روی زمین.
هیچی تو ذهنم نبود.. خدایا من کیم؟
چرا هیچی یادم نمیاد؟
خواستم بدو ام و فرار کنم اما موندم سر جام و موقف شدم.
کجا فرار کنم ؟ وقتی همه جا برام نا آشناعه..
با جیغ و داد های من دکترا وارد اتاقم شدن و به پرستار گفت:
_روان شناسو خبر کنید.
رفتم سمتش و هلش دادم.
_تو کی هستی فکر کردی خیلی سالمی ؟؟ روانی خودتی خب؟؟؟میفهمی ؟؟؟تووووو ! آره دقیقا تووویی که نمی فهمی چیکار کردی با من .. من نمیدونم کیم واسه اولین بار همه رو دارم میبینم حتی آدمی که تو آینه اس برام غریبه اس من حتی خودمم نمیشناسم.. من کی ام؟؟؟د حرف بزن لعنتی ..
با هق هق تکیه دادم به دیوار و آروم سر خوردم پایین.
_خدایا؟؟؟من کی ام...
جیغ کشیدم .. اونقدر جیغ کشیدم که احساس کردم گوشم داره کر میشه و گلوم زخم شده از فریادهام !
رفتم سمت در .. دوییدم سمت پله ها .. پرستارا پشت سرم بودن.
پام پبچ خورد . اما به زحمت و با عصبانیت از پله ها بالا رفتم اون لعنتی ها داشتن بهم نزدیک میشدن .. چیزی نمونده بود که بگیرنم اما در رفتم و به در بازی رسیدم.
پشت بوم بود.
تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که تموم کنم این زندگی که برام غریبه اس!
خواستم برم داخل که دستام از پشت قفل شد .. عوضی ها..
_ولم کنید... به چه حقی دست منو گرفتی.. ولم کن منزوی .. ولم کن عوضی .. لعنت به همتون .. به تو مربوط نیست که من بخوام زندگی کنم یا زندگیمو تموم کنم .. ولم کن لامصب .. خدااااااا..
یهو دستم تیر کشید نگاه کردم و دیدم یه آمپول تزریق کردن بهم. بدنم شل شد و نتونستم سرپا وایستم. چشمام آروم آروم بسته شد..
لحظه ی آخر چشمم به پسری خورد که توی انتهایی ترین جای پشت بوم ایستاده بود..انگار میخواست پرواز کنه!
سعی کردم به بلند ترین شکل ممکن داد بزنم:
_منو نجات بده!
همون لحظه همه چیز واسم سیاه و تار شد!
سحر:
احساس کردم نمی تونم چشمامو باز کنم. ذهنم کاملا خالی بود .
سعی کردم و بالاخره هاله ای از نور و آدمایی که نمی دیدمشون و برام مبهم بودن رو تونستم تشخیص بدم .
کم کم همه چیز برام واضح شد.
مرد و زن نگران با چشمهای اشکی به من خیره خیره نگاه میکردن و مرده با گفتن خدایا شکرت رفت سمت پنجره و بی صدا گریست ، زنه هم به طرف من اومد و خواست منو در آغوش بگیره.. با دست پسش زدم و گفتم:
_چیکار میکنی؟
با بهت نگام کرد من با غیظ نگاش کردم.
خواستم از تخت بیام پایین اما تمام بدنم انگار خواب رفته بود. یعنی چند وقته خوابیدم؟
سعی کردم بیام پایین خواست کمکم کنه که گفتم:
_خودم میتونم..نزدیکم نشو!
رفتم سمت آینه . با دیدن آدمی که توی آینه اس بهم شوک وارد شد.
این کیه.. این یعنی منم؟!
قلبم در حال ایست کردن بود. چرا من هیچ چیز یادم نمیاد.
احساس کردم دارم دیوونه میشم.
جیغ زدم و نشستم روی زمین.
هیچی تو ذهنم نبود.. خدایا من کیم؟
چرا هیچی یادم نمیاد؟
خواستم بدو ام و فرار کنم اما موندم سر جام و موقف شدم.
کجا فرار کنم ؟ وقتی همه جا برام نا آشناعه..
با جیغ و داد های من دکترا وارد اتاقم شدن و به پرستار گفت:
_روان شناسو خبر کنید.
رفتم سمتش و هلش دادم.
_تو کی هستی فکر کردی خیلی سالمی ؟؟ روانی خودتی خب؟؟؟میفهمی ؟؟؟تووووو ! آره دقیقا تووویی که نمی فهمی چیکار کردی با من .. من نمیدونم کیم واسه اولین بار همه رو دارم میبینم حتی آدمی که تو آینه اس برام غریبه اس من حتی خودمم نمیشناسم.. من کی ام؟؟؟د حرف بزن لعنتی ..
با هق هق تکیه دادم به دیوار و آروم سر خوردم پایین.
_خدایا؟؟؟من کی ام...
جیغ کشیدم .. اونقدر جیغ کشیدم که احساس کردم گوشم داره کر میشه و گلوم زخم شده از فریادهام !
رفتم سمت در .. دوییدم سمت پله ها .. پرستارا پشت سرم بودن.
پام پبچ خورد . اما به زحمت و با عصبانیت از پله ها بالا رفتم اون لعنتی ها داشتن بهم نزدیک میشدن .. چیزی نمونده بود که بگیرنم اما در رفتم و به در بازی رسیدم.
پشت بوم بود.
تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که تموم کنم این زندگی که برام غریبه اس!
خواستم برم داخل که دستام از پشت قفل شد .. عوضی ها..
_ولم کنید... به چه حقی دست منو گرفتی.. ولم کن منزوی .. ولم کن عوضی .. لعنت به همتون .. به تو مربوط نیست که من بخوام زندگی کنم یا زندگیمو تموم کنم .. ولم کن لامصب .. خدااااااا..
یهو دستم تیر کشید نگاه کردم و دیدم یه آمپول تزریق کردن بهم. بدنم شل شد و نتونستم سرپا وایستم. چشمام آروم آروم بسته شد..
لحظه ی آخر چشمم به پسری خورد که توی انتهایی ترین جای پشت بوم ایستاده بود..انگار میخواست پرواز کنه!
سعی کردم به بلند ترین شکل ممکن داد بزنم:
_منو نجات بده!
همون لحظه همه چیز واسم سیاه و تار شد!
- ۱۲۸.۸k
- ۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط