زمان: بعد از فارغ التحصیلی
زمان: بعد از فارغ التحصیلی
ویو ا/ت:
دراکو ادم خیلی خوبیه درسته به اجبار باهاش ازدواج کردم و اول که دیدمش ازش خوشم نمی اومد ولی بعد از مدت کمی باهم جور شدیم باهم بیرون میریم و کلی خوش می گذرونیم.
ولی جدیدا خیلی کم به خونه میاد و بهم بی توجهی میکنه نمیدونم شاید دیگه دوستم نداره...
صدای در اومد سریع رفتم و بازش کردم.
هری بود، بهش سلام کردم و دعوتش کردم به داخل، ولی نیومد.
"از وقتی ازدواج کردی دیگه ندیدمت، چقدر خوشگل شدی.
♡ممنون هری، تو هم خوشگل شدی
بعد کمی مکث
♡چیکارم داری؟
" دراکو خونه نیس؟
♡نه نیومده
"میخوای باهم بریم کوچه دیاگون؟
نگاهی به خونه خالی و سکوتی که حکم فرما بود انداختم
♡اوهوم، بریم
....(کوچه دیاگون)....
هری من و به تمام مغازه های اونجا برد تا بلاخره به رستوران....(اسمش یادم نمیاد)رسیدیم. دستایی جلو چشمام و گرفت
" یه سوپرایز منتظرتوعه
و با اعتماد کامل به سمتی که میگفت میرفتم
"همینجاست، یک دو سه
و دستاشو از جلو چشمام برداشت...
واقعا زیبا بود تزئینش کرده بودند و یک کیک زیبا اون وسط خودنمایی می کرد. کم کم بقیه هم اومدن، جورج و فرد، رون، هرماینی، متئو و تئودور
دست میزدن و شعر تولدت مبارک می خوندن، بعدش یهو شعر قطع شد
♡چیشد چرا تموم شد؟!
بعد چشمم به در ورودی خورد، دراکو با دست گل وارد شد
_چطور بود خوشت اومد؟
♡خیلی خوشحال شدم
به سمتش دویدم و بغلش کردم
♡بهترین تولد عمرم بود
بعد گل و بهم داد و جعبه ای از توی جیبش در اورد و بازش کرد یک گردنبند زیبا با طرح مار بود(اسلاید 2)
♡این چیه؟
یهو زانو زد
_درسته ازدواج ما اجباری بود ولی من واقعا دوستت دارم و اگه احساس توهم مثل منه میخوام جلوی چشم همه دوستات ازت درخواست ازدواج کنم، آیا قبول میکنی؟
♡بلهههه
و بوسه طولانی ای رو شروع کردن
ویو ا/ت:
دراکو ادم خیلی خوبیه درسته به اجبار باهاش ازدواج کردم و اول که دیدمش ازش خوشم نمی اومد ولی بعد از مدت کمی باهم جور شدیم باهم بیرون میریم و کلی خوش می گذرونیم.
ولی جدیدا خیلی کم به خونه میاد و بهم بی توجهی میکنه نمیدونم شاید دیگه دوستم نداره...
صدای در اومد سریع رفتم و بازش کردم.
هری بود، بهش سلام کردم و دعوتش کردم به داخل، ولی نیومد.
"از وقتی ازدواج کردی دیگه ندیدمت، چقدر خوشگل شدی.
♡ممنون هری، تو هم خوشگل شدی
بعد کمی مکث
♡چیکارم داری؟
" دراکو خونه نیس؟
♡نه نیومده
"میخوای باهم بریم کوچه دیاگون؟
نگاهی به خونه خالی و سکوتی که حکم فرما بود انداختم
♡اوهوم، بریم
....(کوچه دیاگون)....
هری من و به تمام مغازه های اونجا برد تا بلاخره به رستوران....(اسمش یادم نمیاد)رسیدیم. دستایی جلو چشمام و گرفت
" یه سوپرایز منتظرتوعه
و با اعتماد کامل به سمتی که میگفت میرفتم
"همینجاست، یک دو سه
و دستاشو از جلو چشمام برداشت...
واقعا زیبا بود تزئینش کرده بودند و یک کیک زیبا اون وسط خودنمایی می کرد. کم کم بقیه هم اومدن، جورج و فرد، رون، هرماینی، متئو و تئودور
دست میزدن و شعر تولدت مبارک می خوندن، بعدش یهو شعر قطع شد
♡چیشد چرا تموم شد؟!
بعد چشمم به در ورودی خورد، دراکو با دست گل وارد شد
_چطور بود خوشت اومد؟
♡خیلی خوشحال شدم
به سمتش دویدم و بغلش کردم
♡بهترین تولد عمرم بود
بعد گل و بهم داد و جعبه ای از توی جیبش در اورد و بازش کرد یک گردنبند زیبا با طرح مار بود(اسلاید 2)
♡این چیه؟
یهو زانو زد
_درسته ازدواج ما اجباری بود ولی من واقعا دوستت دارم و اگه احساس توهم مثل منه میخوام جلوی چشم همه دوستات ازت درخواست ازدواج کنم، آیا قبول میکنی؟
♡بلهههه
و بوسه طولانی ای رو شروع کردن
۸.۳k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.