Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
عمه ا/ت: بیخود گریه نکن، از خداتم باشه که یه آقایی مثل شوگا تو زندگیت باشه،از اون شوهر که خیری ندیدی و شب اول عروسیتون مُرد، حداقل از این یکی شانس بیار.
تا خواستم چيزی بگم همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومد.
اسم آقای شوگا رو صفحه گوشیم نشسته بود.
عمه سرش رو تکون داد و با لب خونی گفتم:
ا/ت : آقا ی شوگا هست.
نیشخند معنا داری زد و من کمی ازش دور شدم تا راحت تر جواب بدم
.
.
.
مکالمه ا/ت و شوگا 》
ا/ت: بله
شوگا:سلام خانم ا/ت عذرمیخوام بد موقع که مزاحم نشدم؟!.
ا/ت : نه،نه خواهش میکنم بفرمایید.
شوگا:میتونم ازتون خواهش کنم الان بیاید پیش یونا،من باید برم اداره یه کار فوری پیش اومده.
ا/ت:ا...الان باید بیام؟!.
شوگا:بله،البته اگه امکانش هست، سعی میکنم تا عصر برگردم.
ا/ت:باشه چشم، الان میام.
با تردید پرسید:
شوگا:شما کار خاصی ندارید؟ اگه میخواید کارتونو انجام بدید بعد بیاین...
ا/ت: نه هیچ کاری ندارم الان میام.
شوگا:باشه پس فعلا.
کمی بعد همراه یونا رفتیم پشت پنجره ایستادیم و به آقا شوگا نگاه کردیم.
ماشینش رو از پارکینگ بیرون کشید و توی خیابونِ خلوت خونه اش سرعت گرفت.
نگاهی به یونا و لبخندش کردم. عاشق پنجره و دید زدن بیرون بود.
روی گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
ا/ت : خب حالا منو تو باهم تنها شدیم یونا خانوم، اول بریم لباسامو عوض کنم بعد بریم باهم یه چیزی بخوریم...دیدی، باباتم فهمید من خیلی گشنمه.
شکم کوچیکش رو کمی قلقلک دادم که خنده اش بلند شد.
باهاش خندیدم و گفتم:
ا/ت : میدونم تو هم حسابی گشنته وروجک خاله.
☆☆
ساعت از ده شب گذشته بود و من هنوز خونه ی آقای شوگا بودم و اون از سرکار برنگشه بود تا یونا رو بهش تحویل بدم و برگردم خونه..
کمی پیش دوباره به همونی زنگ زدم و گفتم هنوز اونجام و خوانواده یونا برنگشتن.
مجبورم بمونم تا پدر یا مادرش بیان که یونا رو بهشون تحویل بدم بعد بیام
اونم با نگرانی گفت:
همونی:باشه مراقب خودت باش.
صدای باز شدن در که اومد سریع از روی مبل بلند شدم.
آقای شوگا به محض ورودش چشمش به من افتاد و با دست به پیشونیش زد و با عذرخواهی گفت:
شوگا:آخ ببخشید، من فراموش کردم که شما هنوز اینجایید.
دست پاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:
ₚₐᵣₜ⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
عمه ا/ت: بیخود گریه نکن، از خداتم باشه که یه آقایی مثل شوگا تو زندگیت باشه،از اون شوهر که خیری ندیدی و شب اول عروسیتون مُرد، حداقل از این یکی شانس بیار.
تا خواستم چيزی بگم همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومد.
اسم آقای شوگا رو صفحه گوشیم نشسته بود.
عمه سرش رو تکون داد و با لب خونی گفتم:
ا/ت : آقا ی شوگا هست.
نیشخند معنا داری زد و من کمی ازش دور شدم تا راحت تر جواب بدم
.
.
.
مکالمه ا/ت و شوگا 》
ا/ت: بله
شوگا:سلام خانم ا/ت عذرمیخوام بد موقع که مزاحم نشدم؟!.
ا/ت : نه،نه خواهش میکنم بفرمایید.
شوگا:میتونم ازتون خواهش کنم الان بیاید پیش یونا،من باید برم اداره یه کار فوری پیش اومده.
ا/ت:ا...الان باید بیام؟!.
شوگا:بله،البته اگه امکانش هست، سعی میکنم تا عصر برگردم.
ا/ت:باشه چشم، الان میام.
با تردید پرسید:
شوگا:شما کار خاصی ندارید؟ اگه میخواید کارتونو انجام بدید بعد بیاین...
ا/ت: نه هیچ کاری ندارم الان میام.
شوگا:باشه پس فعلا.
کمی بعد همراه یونا رفتیم پشت پنجره ایستادیم و به آقا شوگا نگاه کردیم.
ماشینش رو از پارکینگ بیرون کشید و توی خیابونِ خلوت خونه اش سرعت گرفت.
نگاهی به یونا و لبخندش کردم. عاشق پنجره و دید زدن بیرون بود.
روی گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
ا/ت : خب حالا منو تو باهم تنها شدیم یونا خانوم، اول بریم لباسامو عوض کنم بعد بریم باهم یه چیزی بخوریم...دیدی، باباتم فهمید من خیلی گشنمه.
شکم کوچیکش رو کمی قلقلک دادم که خنده اش بلند شد.
باهاش خندیدم و گفتم:
ا/ت : میدونم تو هم حسابی گشنته وروجک خاله.
☆☆
ساعت از ده شب گذشته بود و من هنوز خونه ی آقای شوگا بودم و اون از سرکار برنگشه بود تا یونا رو بهش تحویل بدم و برگردم خونه..
کمی پیش دوباره به همونی زنگ زدم و گفتم هنوز اونجام و خوانواده یونا برنگشتن.
مجبورم بمونم تا پدر یا مادرش بیان که یونا رو بهشون تحویل بدم بعد بیام
اونم با نگرانی گفت:
همونی:باشه مراقب خودت باش.
صدای باز شدن در که اومد سریع از روی مبل بلند شدم.
آقای شوگا به محض ورودش چشمش به من افتاد و با دست به پیشونیش زد و با عذرخواهی گفت:
شوگا:آخ ببخشید، من فراموش کردم که شما هنوز اینجایید.
دست پاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:
۳.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.