اقا یه خاطره جالب بهتون بگم
اقا یه خاطره جالب بهتون بگم
چند سال پیش داداشم رفته بود سربازی
عشق هم داشت.دختر خالم بود
تو مرز ایران و ترکیه سربازی میکرد
چند ماهی از سربازی گذشته بود
شبش داداشم به خونه زنگ زد گفت ما امشب میریم یه جایی که جنس قاچاق میاد رو ببینیدیم
مامانم از ترس و استرس داشت میلرزید
من و بابام و اون یکی داداشم گفتیم که چیزی نمیشه فوقش اینه شهید میشه دا
اقا مامانم اینو شنید زد زیر گریه از اون طرفم خواهرم و شوهرش اومدم خونه ما وقتی خواهرم اینو شنید اونم زد زیر گریه
الان من دارم میخندم اونا گریه میکنن
صبح ساعت 7 بود دیدیم تلفن زنگ خورد
خواهرم مونده بود خونه ما
بابام تلفن رو برداشت
دید فرمانده داداشم
وقتی گفت فرمانده محسنه
منم دیگه ترسیدم
بدجوری نگران شدم
طرف به بابام گفت پاشین بیاین بیمارستان وقتی اینو شنیدیم
دیگه هممنون داغون شدیم.حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو یه شهر دیگه بود
3 ساعتی فکر کنم راه بود
رفتیم رسیدیم اونجا.
حالا دقت کنید اولین جمله بابام به فرمانده چی بود
برگشته میگه مرد؟؟؟
فرمانده میگه نه بابا چه مردنی اخه
میگه پس چی شده؟؟میگه هیچی دیشب سرباز ها با شوخی به دوتا گوشش چسب ریختن نمیشنوه باید عمل بشه
بابام به فرمانده میگه به خاطر این مارو کشوندی اینجا؟؟فرمانده میگه مگه مهم نیست.میگه نه بابا فکر کردم شهید شده
خلاصه داداشمو عمل کردم و گوشاش درس شد
این خاطره شاید بهترین و بدترین خاطرمون باشه ولی
انصافا من میدونستم اون داداشی که من دارم
اهل مردن نیست مثل گربه 9 تا جون داره
خخخخخخ
چند سال پیش داداشم رفته بود سربازی
عشق هم داشت.دختر خالم بود
تو مرز ایران و ترکیه سربازی میکرد
چند ماهی از سربازی گذشته بود
شبش داداشم به خونه زنگ زد گفت ما امشب میریم یه جایی که جنس قاچاق میاد رو ببینیدیم
مامانم از ترس و استرس داشت میلرزید
من و بابام و اون یکی داداشم گفتیم که چیزی نمیشه فوقش اینه شهید میشه دا
اقا مامانم اینو شنید زد زیر گریه از اون طرفم خواهرم و شوهرش اومدم خونه ما وقتی خواهرم اینو شنید اونم زد زیر گریه
الان من دارم میخندم اونا گریه میکنن
صبح ساعت 7 بود دیدیم تلفن زنگ خورد
خواهرم مونده بود خونه ما
بابام تلفن رو برداشت
دید فرمانده داداشم
وقتی گفت فرمانده محسنه
منم دیگه ترسیدم
بدجوری نگران شدم
طرف به بابام گفت پاشین بیاین بیمارستان وقتی اینو شنیدیم
دیگه هممنون داغون شدیم.حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو یه شهر دیگه بود
3 ساعتی فکر کنم راه بود
رفتیم رسیدیم اونجا.
حالا دقت کنید اولین جمله بابام به فرمانده چی بود
برگشته میگه مرد؟؟؟
فرمانده میگه نه بابا چه مردنی اخه
میگه پس چی شده؟؟میگه هیچی دیشب سرباز ها با شوخی به دوتا گوشش چسب ریختن نمیشنوه باید عمل بشه
بابام به فرمانده میگه به خاطر این مارو کشوندی اینجا؟؟فرمانده میگه مگه مهم نیست.میگه نه بابا فکر کردم شهید شده
خلاصه داداشمو عمل کردم و گوشاش درس شد
این خاطره شاید بهترین و بدترین خاطرمون باشه ولی
انصافا من میدونستم اون داداشی که من دارم
اهل مردن نیست مثل گربه 9 تا جون داره
خخخخخخ
۹.۰k
۱۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.