gray love
gray love
part 1
شخصیتای اصلی :پارک یونهی، مین یونگی
از دید یونهی
مثل همیشه از خواب بیدار شدم دست و صورتم شستم لباسام پوشیدم و رفتم مدرسه وارد مدرسه شدم و رفتم سر کلاس نشستم بعد از چند دقیقه استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن اصلا حوصله نداشتم به حرفاش گوش بدم حوصله هیچی نداشتم حتی خودم فقط دلم میخواست یهو توی یه خواب ابدی فرو برم امروزم مث روزای قبل تموم شد و رفتم خونه
لباسام عوض کردم رفتم تو اشپزخونه یه بسته نودل دراوردم و درس کردم بعد از ناهار ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت انداختم و چشمام بستم
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 7 بود اهی کشیدم و از تو اتاقم اومدم بیرون از پنجره به بیرون نگا کردم هوا خیلی سرد بود و شیشه ها بخار کرده بودن دلم میخواست از خونه بزنم بیرون و برم همون پارک همیشگی که وقتی بچه بودم با مامان و بابام میرفتم دلم خیلی تنگ شده بود براشون
لباسام پوشیدم و از خونه زدم بیرون
هوا سرد بود و وقتی نفس میکشیدی میتونستی بخار رو تو هوا ببینی
بعد از کمی راه رفتن رسیدم به پارک خیلی خلوت بود کمی از مسافت پارک رو قدم زدم و بی توجه به اطرافم نشستم رو همون تاب قرمز رنگ
هه هنوزم رنگش عوض نشده بود
نمیدونم چرا انا یهو بغضم گرفت و اشکام شروع به چکیدن کرد
صدای نفس کشیدن یه نفر کنارم شنیدم
پسر:تو برای چی اینجایی؟
یونهی:سرم اوردم بالا اب ببنیم کشیدم بالا یه پسرو دیدم با موهای خاکستری و هودی مشکی کمی مکس کردم و گفتم تموم خاطراتم اینجان
پسر:هوم که اینطور
یونهی:تو برای چی اینجایی؟
پسر:نفس عمیق کشید و گفت فقط اومدم یکم نفس بکشم
یونهی:نفس بکشی؟
پسر:هوم
یونهی:جوابی نداد.. منم چیزی نگفتم و سرم انداختم پایین
پسر:راستی اسم من یونگی
یونهی:منم یونهیم
یونگی:اسم قشنگیه
یونهی:ممنون
راستی این اطراف زندگی می کنی؟
یونگی:اره تو همین کوچه روبرو
یونهی:پس چطور ندیدمت تا حالا
یونگی:چون من معمولا از خونه نمیام بیرون خانوم کوچولو
یونهی:هوم که اینطور
یونگی:بگذریم اگه دوس داری میتونی گه گاهی بیای پیشم
یونهی:هوم ممنون
راستی یه سوال
یونگی:بپرس
یونهی:تو چطوری موهات این رنگیه
یونگی:چون از بدو تولد اینطور بوده
من:از جوابش خندم گرفت
من:قانع شدم
یونگی:لبخندی زد
part 1
شخصیتای اصلی :پارک یونهی، مین یونگی
از دید یونهی
مثل همیشه از خواب بیدار شدم دست و صورتم شستم لباسام پوشیدم و رفتم مدرسه وارد مدرسه شدم و رفتم سر کلاس نشستم بعد از چند دقیقه استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن اصلا حوصله نداشتم به حرفاش گوش بدم حوصله هیچی نداشتم حتی خودم فقط دلم میخواست یهو توی یه خواب ابدی فرو برم امروزم مث روزای قبل تموم شد و رفتم خونه
لباسام عوض کردم رفتم تو اشپزخونه یه بسته نودل دراوردم و درس کردم بعد از ناهار ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت انداختم و چشمام بستم
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 7 بود اهی کشیدم و از تو اتاقم اومدم بیرون از پنجره به بیرون نگا کردم هوا خیلی سرد بود و شیشه ها بخار کرده بودن دلم میخواست از خونه بزنم بیرون و برم همون پارک همیشگی که وقتی بچه بودم با مامان و بابام میرفتم دلم خیلی تنگ شده بود براشون
لباسام پوشیدم و از خونه زدم بیرون
هوا سرد بود و وقتی نفس میکشیدی میتونستی بخار رو تو هوا ببینی
بعد از کمی راه رفتن رسیدم به پارک خیلی خلوت بود کمی از مسافت پارک رو قدم زدم و بی توجه به اطرافم نشستم رو همون تاب قرمز رنگ
هه هنوزم رنگش عوض نشده بود
نمیدونم چرا انا یهو بغضم گرفت و اشکام شروع به چکیدن کرد
صدای نفس کشیدن یه نفر کنارم شنیدم
پسر:تو برای چی اینجایی؟
یونهی:سرم اوردم بالا اب ببنیم کشیدم بالا یه پسرو دیدم با موهای خاکستری و هودی مشکی کمی مکس کردم و گفتم تموم خاطراتم اینجان
پسر:هوم که اینطور
یونهی:تو برای چی اینجایی؟
پسر:نفس عمیق کشید و گفت فقط اومدم یکم نفس بکشم
یونهی:نفس بکشی؟
پسر:هوم
یونهی:جوابی نداد.. منم چیزی نگفتم و سرم انداختم پایین
پسر:راستی اسم من یونگی
یونهی:منم یونهیم
یونگی:اسم قشنگیه
یونهی:ممنون
راستی این اطراف زندگی می کنی؟
یونگی:اره تو همین کوچه روبرو
یونهی:پس چطور ندیدمت تا حالا
یونگی:چون من معمولا از خونه نمیام بیرون خانوم کوچولو
یونهی:هوم که اینطور
یونگی:بگذریم اگه دوس داری میتونی گه گاهی بیای پیشم
یونهی:هوم ممنون
راستی یه سوال
یونگی:بپرس
یونهی:تو چطوری موهات این رنگیه
یونگی:چون از بدو تولد اینطور بوده
من:از جوابش خندم گرفت
من:قانع شدم
یونگی:لبخندی زد
۳۹.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.