Gray love
Gray love
Part 2
یونگی:وقتی به دنیا اومدم موهام این رنگی بود برا همه عجیب بود که رنگ موهای یه بچه خاکستری باشه چون تا حالا همچین چیزی ندیده بودن و خب حرف هایی در موردم میزدن و این باعث شد پدرم از مادرم جدا بشه و مارو تنها بزاره
من:او متاسفم
یونگی:مادرم به سختی منو بزرگ کرد هر روز منو مسخره میکردن و بهم میگفتن عجیب و غریب
مادرم سختی های زیادی به خاطر من کشید و اخرشم چون به اندازه کافی پول نداشتیم مریض شد و مرد چون نمیتونستیم خرج بیمارستانش بدیم
و فقط من موندم و خودم تا به الان که با تو اشنا شدم
من:هوم درکت می کنم
منم بخاطر یه ادم اشغال عوضی پدر و مادرم از دست دادم
پدر و مادرم فقیر بودن و برای یه صاحب کارخونه کار می کردن صاحب کارخونه یه عوضی به تمام معنا بود اون به مادرم علاقه داشت و میخواست باهاش ازدواج کنه اما پدرم این اجازرو بهش نداد وبا صاحب کارخونه درگیر شد
و اون لی بی همه چیز پدرمو با تفنگ کشت مادرم که نمیتونست مرگ پدرمو تحمل کن همونجا تفنگ از دست لی گرفت و خودشو کشت هه .. انگار دنبال یه بهانه میگشت که هر چه زودتر بمیره
از اون موقع من با مادر بزرگم زندگی کردم و خب مادر بزرگمم فقیر بود اما من از 15 سالگی شروع به کار کردم و هرجا بود کار میکردم تا خرجم در بیارم یه روز که از مدرسه اومدم دیدم مادربزرگم نفس نمیکشه و مرده از اون موقع احساس تنهایی می کنم و زندگیم مث جهنم
یونگی:میدونی... دنیا خیلی بی رحم و ترسناک
من:هوم
یونگی:اما تو باید انقدری قوی باشی که دنیا ازت بترسه
من:نمیدونم چرا با جمله ای که گفت انگار امیدی تو وجودم جرقه زد
یونگی:بیا باهم به این دنیا نشون بدیم که کی بی رحم تره
من:لبخندی زدم
ممنونم ازت
Part 2
یونگی:وقتی به دنیا اومدم موهام این رنگی بود برا همه عجیب بود که رنگ موهای یه بچه خاکستری باشه چون تا حالا همچین چیزی ندیده بودن و خب حرف هایی در موردم میزدن و این باعث شد پدرم از مادرم جدا بشه و مارو تنها بزاره
من:او متاسفم
یونگی:مادرم به سختی منو بزرگ کرد هر روز منو مسخره میکردن و بهم میگفتن عجیب و غریب
مادرم سختی های زیادی به خاطر من کشید و اخرشم چون به اندازه کافی پول نداشتیم مریض شد و مرد چون نمیتونستیم خرج بیمارستانش بدیم
و فقط من موندم و خودم تا به الان که با تو اشنا شدم
من:هوم درکت می کنم
منم بخاطر یه ادم اشغال عوضی پدر و مادرم از دست دادم
پدر و مادرم فقیر بودن و برای یه صاحب کارخونه کار می کردن صاحب کارخونه یه عوضی به تمام معنا بود اون به مادرم علاقه داشت و میخواست باهاش ازدواج کنه اما پدرم این اجازرو بهش نداد وبا صاحب کارخونه درگیر شد
و اون لی بی همه چیز پدرمو با تفنگ کشت مادرم که نمیتونست مرگ پدرمو تحمل کن همونجا تفنگ از دست لی گرفت و خودشو کشت هه .. انگار دنبال یه بهانه میگشت که هر چه زودتر بمیره
از اون موقع من با مادر بزرگم زندگی کردم و خب مادر بزرگمم فقیر بود اما من از 15 سالگی شروع به کار کردم و هرجا بود کار میکردم تا خرجم در بیارم یه روز که از مدرسه اومدم دیدم مادربزرگم نفس نمیکشه و مرده از اون موقع احساس تنهایی می کنم و زندگیم مث جهنم
یونگی:میدونی... دنیا خیلی بی رحم و ترسناک
من:هوم
یونگی:اما تو باید انقدری قوی باشی که دنیا ازت بترسه
من:نمیدونم چرا با جمله ای که گفت انگار امیدی تو وجودم جرقه زد
یونگی:بیا باهم به این دنیا نشون بدیم که کی بی رحم تره
من:لبخندی زدم
ممنونم ازت
۲۳.۳k
۰۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.