و بیهوش شدم
و بیهوش شدم
کوک ویو
انقد ازش خون خوردم که رنگش مثل گچ شد و بیهوش شد همین جوری تو بغلم بود بردم و گذاشتمش رو تخت نقشه خوبی بود خوبه که پدر اقد سریع گرفت من چی میگم خوب اره من از اون خواستم که بگه ا.ت با من ازدواج کنه و اصلا شوگا کاره ای نبود و من اون یکی دختر خالم هیچ علاقه ای به شوگا نداره اما خب دیگه باید یه کلکی میزدم
اون لباش خیلی خوش گله من گفته بودم که مال من میشه فقط یه هفته دیگه و بعد طعم اون لبارو فقط مال خودم میکنم و میره
شوگا ویو
رفتم در اتاق ا.ت رو زدم میخوام بهش بگم که دوسش دارم اما جواب نداد خیلی زدم اما فایده نداشت تا اینکه رفتم تو و دیدم رو تخت خوابیده و فقط یه لباس زیر تنشه خشکم زده بود پس رفتم بالا سرش که دیدم بیهوشه پس حدس زدم یکی خونشو خورده اما اوک بخوره اما اون اون چرا لباس نداره یه لباس ورداشتم و تنش کردم و با کلافه گی رفتم تو اتاقم
دوروز بعد
شوگا ویو
تو این دوروز خیلی سیع کردم اما اصلا نشد به ا.ت بگم و از همه بد تر امروز بابام گفت که اون باید با کوک ازدواج کنه دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم خدااااا اینا به خاطر کدوم گناهمه رفتم خونه و تصمیم گرفتم به ا.ت هیچی نگم چون اون خودش قبول کرده با کوک ازدواج کنه پس شاید اونم کوکو دوس داره پس هیچی بهش نمیگم اون پیش کوک خوشه واسه خودم راه میرفتم و حرف میزدم که جیهوپ اومد تو اتاق
جیهوپ ، شوگا پدر گفته عروسی رو فردا بگیریم
شوگا، چی فردا چرا
حیهوپ نمیدونم میگه کوک میخواد سریع تر انجام شه
شوگا، اینو که گفت دیوونه شدم
شوگا، هر غلطی میخواد بزار بکنه و از خونه زدم بیرون
کوک ویو
امروز به پدر گفتم باید سریع تر از واج کنم اونم با هزار بد بختی قبول کرد
رفتم پیش ا.ت
کوک، ا.ت کوشی
ا.ت، آع کوک تویی من اینجام (آروم ولی سرد نه چون اون نمیخواست یه کار کنه کوک از ازدواج باهاش پشیمون شه)
کوک ، خب ما فردا ازدواج میکنم و تو مال من میشی میدونی که
ا.ت، .......
کوک از پشت ا.تو بغل میکنه
کوک، میدونی وقتی بدن کوچولو تو تو بغلم میگرن حس خوبی بهم میده
ا.ت، کوک میشه ولم کنی
کوک ، اوک الان ولت میکنم اما فردا شب نه
ا.ت، وقتی گفت فردا ناراحت شدم ولی از به طرف خوش حال بودم چون به شوگا کمک کردم مثل این دیوونه ها همش با خودم حرف میزدم و میخندیدم که اره من شوگا کمک کردم خودش نمیدونه (خنده های الکی چون ا.ت کوکو دوس نداره و شوگارو میخواد )
فلش بک به فردا
ا.ت لباسمو پوشیدم و رفتم سمت در که دیدم کوک اومده اما تا چشمم به شوگا خورد اشک تو چشمام جمع شد اما خودمو جموجور کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم به خونه پدر کوک چون اونجا برگزار می شد
رسیدیم و اونا رسماشونو انجام دادن و منو کوک باهام ازدواج کردیم و حالا موقعی شده بود که....
کوک ویو
انقد ازش خون خوردم که رنگش مثل گچ شد و بیهوش شد همین جوری تو بغلم بود بردم و گذاشتمش رو تخت نقشه خوبی بود خوبه که پدر اقد سریع گرفت من چی میگم خوب اره من از اون خواستم که بگه ا.ت با من ازدواج کنه و اصلا شوگا کاره ای نبود و من اون یکی دختر خالم هیچ علاقه ای به شوگا نداره اما خب دیگه باید یه کلکی میزدم
اون لباش خیلی خوش گله من گفته بودم که مال من میشه فقط یه هفته دیگه و بعد طعم اون لبارو فقط مال خودم میکنم و میره
شوگا ویو
رفتم در اتاق ا.ت رو زدم میخوام بهش بگم که دوسش دارم اما جواب نداد خیلی زدم اما فایده نداشت تا اینکه رفتم تو و دیدم رو تخت خوابیده و فقط یه لباس زیر تنشه خشکم زده بود پس رفتم بالا سرش که دیدم بیهوشه پس حدس زدم یکی خونشو خورده اما اوک بخوره اما اون اون چرا لباس نداره یه لباس ورداشتم و تنش کردم و با کلافه گی رفتم تو اتاقم
دوروز بعد
شوگا ویو
تو این دوروز خیلی سیع کردم اما اصلا نشد به ا.ت بگم و از همه بد تر امروز بابام گفت که اون باید با کوک ازدواج کنه دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم خدااااا اینا به خاطر کدوم گناهمه رفتم خونه و تصمیم گرفتم به ا.ت هیچی نگم چون اون خودش قبول کرده با کوک ازدواج کنه پس شاید اونم کوکو دوس داره پس هیچی بهش نمیگم اون پیش کوک خوشه واسه خودم راه میرفتم و حرف میزدم که جیهوپ اومد تو اتاق
جیهوپ ، شوگا پدر گفته عروسی رو فردا بگیریم
شوگا، چی فردا چرا
حیهوپ نمیدونم میگه کوک میخواد سریع تر انجام شه
شوگا، اینو که گفت دیوونه شدم
شوگا، هر غلطی میخواد بزار بکنه و از خونه زدم بیرون
کوک ویو
امروز به پدر گفتم باید سریع تر از واج کنم اونم با هزار بد بختی قبول کرد
رفتم پیش ا.ت
کوک، ا.ت کوشی
ا.ت، آع کوک تویی من اینجام (آروم ولی سرد نه چون اون نمیخواست یه کار کنه کوک از ازدواج باهاش پشیمون شه)
کوک ، خب ما فردا ازدواج میکنم و تو مال من میشی میدونی که
ا.ت، .......
کوک از پشت ا.تو بغل میکنه
کوک، میدونی وقتی بدن کوچولو تو تو بغلم میگرن حس خوبی بهم میده
ا.ت، کوک میشه ولم کنی
کوک ، اوک الان ولت میکنم اما فردا شب نه
ا.ت، وقتی گفت فردا ناراحت شدم ولی از به طرف خوش حال بودم چون به شوگا کمک کردم مثل این دیوونه ها همش با خودم حرف میزدم و میخندیدم که اره من شوگا کمک کردم خودش نمیدونه (خنده های الکی چون ا.ت کوکو دوس نداره و شوگارو میخواد )
فلش بک به فردا
ا.ت لباسمو پوشیدم و رفتم سمت در که دیدم کوک اومده اما تا چشمم به شوگا خورد اشک تو چشمام جمع شد اما خودمو جموجور کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم به خونه پدر کوک چون اونجا برگزار می شد
رسیدیم و اونا رسماشونو انجام دادن و منو کوک باهام ازدواج کردیم و حالا موقعی شده بود که....
۶.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.