ا.ت ، ممنون نشر لطفتونه
ا.ت ، ممنون نشر لطفتونه
و اونا شام خوردن همه مهمونا رفتم که پدر شوگا گفت
پ.ش ، ا.ت دخترم یه لحظه بیا باهات کار دارم
ا.تویو
پدر شوگا اینو گفت و رفت و منم برگشتم دیدم همه با حالت سوالی نگاهم میکنن جز کوک اون یه نیش خند از سر رضایت زده بود منم یکم استرس گرفتم رفتم دنبال پدر شوگا و رفتیم تو اتاقش
پ.ش. خب بشین
ا.ت نشست
پ.ش. دخترم ببین تو میتونی به کمک بزرگ به من بکنی به من که نه ینی به کوک و شوگا
ا.ت، البته چه کمکی
پ.ش. خوبه خب خاله شوگا . کوک اسرار داره که حالا که کوک مجرده با هاش ازدواج کنه و اینکه اگه کوک ازدواج کنه شوگا هم مجبوره با اون یکی دختر خالش ازدواج کنه و خب این دوتا دختر خاله هاشونو دوس ندارن
ا.ت تو دلش اینکه گفت شوگا هم باید ازدواج کنه قلبم خورد شد من من نمیتونم ببینم هم چین چیزی رو نه نه هرکاری بگه میکنم
ا.ت، خب از من چه کمکی برمیاد
پ.ش. تو باید با کوک ازدواج کنی و اینکه این به صلاح خودته تو وقتی با یه خون اشام ازدواج میکنی هم عمر طولانی پیدا میکنی و خب اون مشکلت با اون طلسم بر طرف میشه لطفاً اون تورو خوش بخت میکنه بعدشم تو تو داری بهش کمک میکنی کوکو بیخیال شوگا چی اون نابود میشه
ا.تویو
وقتی گفت باید با کوک ازدواج کنم احساس خفگی کردم اما خب چاره دیگه نداشتم اگه میخواستم شوگا حالش خوب بمونه و اون جور که میخواد زندگی کنه باید براش این کارو میکردم و اون تو این مدت خیلی بهم کمک کرد پس منم یه جورایی وظیفمه(ا.ت بچم همچیرو وظیفش میدونه)
ا.ت، خب خب من اگه واقعا کمک میکنه قبول میکنم چون اون خیلی به من کمک کرده باشه قبوله
پ.ش. خوبه ممنونم ازت
ا.ت، من دیگه برم منتظرمن
و.ش. باشه خدافظ
ا.ت، خدانگهدار
تو راه کلا تو همین فکرا بودم که یهو یکی رو پام احساس کردم اون دست کوک بود که روی رون لختم گذاشته بود منم یواش دستشو پس زدم که در گوشم آروم جوری فقط خودم بشنوم گفت
کوک، چرا نمی زاری بهت دست بزنم تو بالاخره مال من میشی
ا.ت ، بسه حالا تا اون موقع
که رسیدیم خب من یه سه شبی میشه دیگه شوگا پیشم نمی خوابه چون واسه خواب مشکلی ندارم
تو اتاقم بودم و لباس تنم نبود و داشتم یواش برای خودم لباس پیدا میکردم(دوستان یه شلوارک کوتاه پاشه واینکه فقط بلیز نداشته لباس زیر داشته😁)
که احساس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو که برگردونندم دیدم کوکه و همین جوری وایساده منم سریع حل شده بود و میگفتم برگرده اما اون همش میومد نزدیکم که من خوردم به دیوار و اون دوتا دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به طور خیلی وحشیانه ای منو گرفته بود تو بغلش و یواش سرشو برد تو کردنم و گفت زیاد نمیخواد معذب باشی چون هفته دیگه شبش باید به این عادت کرده باشی
و از گردنم شروع کرد به خون خوردن تا اینکه دیگه نفهمیدم
و اونا شام خوردن همه مهمونا رفتم که پدر شوگا گفت
پ.ش ، ا.ت دخترم یه لحظه بیا باهات کار دارم
ا.تویو
پدر شوگا اینو گفت و رفت و منم برگشتم دیدم همه با حالت سوالی نگاهم میکنن جز کوک اون یه نیش خند از سر رضایت زده بود منم یکم استرس گرفتم رفتم دنبال پدر شوگا و رفتیم تو اتاقش
پ.ش. خب بشین
ا.ت نشست
پ.ش. دخترم ببین تو میتونی به کمک بزرگ به من بکنی به من که نه ینی به کوک و شوگا
ا.ت، البته چه کمکی
پ.ش. خوبه خب خاله شوگا . کوک اسرار داره که حالا که کوک مجرده با هاش ازدواج کنه و اینکه اگه کوک ازدواج کنه شوگا هم مجبوره با اون یکی دختر خالش ازدواج کنه و خب این دوتا دختر خاله هاشونو دوس ندارن
ا.ت تو دلش اینکه گفت شوگا هم باید ازدواج کنه قلبم خورد شد من من نمیتونم ببینم هم چین چیزی رو نه نه هرکاری بگه میکنم
ا.ت، خب از من چه کمکی برمیاد
پ.ش. تو باید با کوک ازدواج کنی و اینکه این به صلاح خودته تو وقتی با یه خون اشام ازدواج میکنی هم عمر طولانی پیدا میکنی و خب اون مشکلت با اون طلسم بر طرف میشه لطفاً اون تورو خوش بخت میکنه بعدشم تو تو داری بهش کمک میکنی کوکو بیخیال شوگا چی اون نابود میشه
ا.تویو
وقتی گفت باید با کوک ازدواج کنم احساس خفگی کردم اما خب چاره دیگه نداشتم اگه میخواستم شوگا حالش خوب بمونه و اون جور که میخواد زندگی کنه باید براش این کارو میکردم و اون تو این مدت خیلی بهم کمک کرد پس منم یه جورایی وظیفمه(ا.ت بچم همچیرو وظیفش میدونه)
ا.ت، خب خب من اگه واقعا کمک میکنه قبول میکنم چون اون خیلی به من کمک کرده باشه قبوله
پ.ش. خوبه ممنونم ازت
ا.ت، من دیگه برم منتظرمن
و.ش. باشه خدافظ
ا.ت، خدانگهدار
تو راه کلا تو همین فکرا بودم که یهو یکی رو پام احساس کردم اون دست کوک بود که روی رون لختم گذاشته بود منم یواش دستشو پس زدم که در گوشم آروم جوری فقط خودم بشنوم گفت
کوک، چرا نمی زاری بهت دست بزنم تو بالاخره مال من میشی
ا.ت ، بسه حالا تا اون موقع
که رسیدیم خب من یه سه شبی میشه دیگه شوگا پیشم نمی خوابه چون واسه خواب مشکلی ندارم
تو اتاقم بودم و لباس تنم نبود و داشتم یواش برای خودم لباس پیدا میکردم(دوستان یه شلوارک کوتاه پاشه واینکه فقط بلیز نداشته لباس زیر داشته😁)
که احساس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو که برگردونندم دیدم کوکه و همین جوری وایساده منم سریع حل شده بود و میگفتم برگرده اما اون همش میومد نزدیکم که من خوردم به دیوار و اون دوتا دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به طور خیلی وحشیانه ای منو گرفته بود تو بغلش و یواش سرشو برد تو کردنم و گفت زیاد نمیخواد معذب باشی چون هفته دیگه شبش باید به این عادت کرده باشی
و از گردنم شروع کرد به خون خوردن تا اینکه دیگه نفهمیدم
۶.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.