زوال عشق پارت شصت و یک مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شصت_و_یک #مهدیه_عسگری
اونم با تعجب نگام میکرد....با لکنت گفتم:ت.تو؟!...
به خودش اومد و پوزخندی زد و گفت:آره من...چیشد تعجب کردی؟!...فکر نمیکردی اون بردیای بیچاره ای که بخاطر بی پولیش ولش کردی حالا رییس یه شرکت به این بزرگی باشی؟!!!....
لعنتی داشت تیکه مینداخت....ولی من زبونم قفل شده بود و چیزی نمی تونستم بگم....
از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد و روی صورتم خم شد....ولی من انگار خشکم زده بود....
نگاشو توی صورتم چرخوند و گفت:میخای بدونی چطوری به اینجا رسیدم؟!....
بازم سکوت کرد....ادامه داد:بخاطر اینکه تو شرکتی که بعد از رفتن تو داخلش کار میکردم خیلی زرنگ بودم رییسمون یه شعبه دیگه از شرکتش زد و دادش دست من...منم زرنگی کردم و تو یک سال تونستم با یکم کمک رییسمون به اینجا برسم و الان جزو یکی از بهترین شرکتام...
به خودم اومدم و اخمی کردم گفتم:اینا بمن ربطی نداره من اگه میدونستم تو رییس شرکتی عمرا اینجا میومدم....من استعفا میدم....
اومدم برگردم برم که صدای تمسخر آمیزش بلند شد:یادت که نرفته دیروز چند میلیون سفته رو واسه استخدامت امضا کردی؟!....
با این حرفش خشکم زد....اومد و دقیقا پشت سرم قرار گرفت:میدونی اگه بخوام میتونم بزارمشون اجرا و بندازمت هلفدونی.....میدونی که اونقدری نفوذ دارم که میدونم بابات ورشکست شده و اون شوهر اشغالتم مرده و دیگه پولی ندارید....
نه زندان؟!....بابت خودم نگران نبودم و بخاطر مامان میترسیدم.....اون بدون من نمی تونست.....
نباید یه لحظه هم تنهاش بزارم چون ممکنه هرلحظه حالش بد بشه....
بغضم گرفت ولی سعی کردم جلوی این آدم نشکنه....
با خشم برگشتم به سمتش و با صدایی که میلرزید گفتم:چی گیرت میاد که میخای منو اذیت کنی؟!....
چشمکی زد و گفت:فکر کن تسویه حساب دوسال پیشه....تسویه حساب واسه اون همه زجری که خانوادم بخاطرت کشیدن....
چشماش سرخ شد و دستاش مشت شد....
توی دلم زار زدم:فکر کردی من زجر نکشیدم؟!....
فکر کردی من خون گریه نکردم؟!....
فکردی مامان من پا به پام گریه نکرد و زجر نکشید؟!....
با بغض بهش خیره شدم که با پوزخند ابرویی بالا انداخت و گفت:هنوزم با چهره ی مظلوم و خوشگلت آدم و گول میزنی....ولی من دیگه گول نمیخورم....
چشمامو بستم و دوباره باز کردم و گفتم:ببین بردیا اگه تو منو اینجا نگه داری هم من زجر میکشم و هم تو خواهش میکنم بزار من برم....
بلند قهقه زد و گفت: نمیدونی وقتی اینطوری ناتوان و حقیر می بینمت چقدر لذت میبرم....
خشکم زد...بردیا چطور اینقدر بی رحم و سنگدل شده؟!....
با دیدن قیافه بهت زده من گفت:هه حتما پیش خودت میگی بردیا به اون مهربونی چطوری اینقدر بی رحم و سنگدل شده؟!....باید بگم از اون موقع ای که تو ولم کردی فهمیدم هیچکس ارزش خوبی کردن رو نداره...دیگه نمیخام ریختتو ببینم.
اونم با تعجب نگام میکرد....با لکنت گفتم:ت.تو؟!...
به خودش اومد و پوزخندی زد و گفت:آره من...چیشد تعجب کردی؟!...فکر نمیکردی اون بردیای بیچاره ای که بخاطر بی پولیش ولش کردی حالا رییس یه شرکت به این بزرگی باشی؟!!!....
لعنتی داشت تیکه مینداخت....ولی من زبونم قفل شده بود و چیزی نمی تونستم بگم....
از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد و روی صورتم خم شد....ولی من انگار خشکم زده بود....
نگاشو توی صورتم چرخوند و گفت:میخای بدونی چطوری به اینجا رسیدم؟!....
بازم سکوت کرد....ادامه داد:بخاطر اینکه تو شرکتی که بعد از رفتن تو داخلش کار میکردم خیلی زرنگ بودم رییسمون یه شعبه دیگه از شرکتش زد و دادش دست من...منم زرنگی کردم و تو یک سال تونستم با یکم کمک رییسمون به اینجا برسم و الان جزو یکی از بهترین شرکتام...
به خودم اومدم و اخمی کردم گفتم:اینا بمن ربطی نداره من اگه میدونستم تو رییس شرکتی عمرا اینجا میومدم....من استعفا میدم....
اومدم برگردم برم که صدای تمسخر آمیزش بلند شد:یادت که نرفته دیروز چند میلیون سفته رو واسه استخدامت امضا کردی؟!....
با این حرفش خشکم زد....اومد و دقیقا پشت سرم قرار گرفت:میدونی اگه بخوام میتونم بزارمشون اجرا و بندازمت هلفدونی.....میدونی که اونقدری نفوذ دارم که میدونم بابات ورشکست شده و اون شوهر اشغالتم مرده و دیگه پولی ندارید....
نه زندان؟!....بابت خودم نگران نبودم و بخاطر مامان میترسیدم.....اون بدون من نمی تونست.....
نباید یه لحظه هم تنهاش بزارم چون ممکنه هرلحظه حالش بد بشه....
بغضم گرفت ولی سعی کردم جلوی این آدم نشکنه....
با خشم برگشتم به سمتش و با صدایی که میلرزید گفتم:چی گیرت میاد که میخای منو اذیت کنی؟!....
چشمکی زد و گفت:فکر کن تسویه حساب دوسال پیشه....تسویه حساب واسه اون همه زجری که خانوادم بخاطرت کشیدن....
چشماش سرخ شد و دستاش مشت شد....
توی دلم زار زدم:فکر کردی من زجر نکشیدم؟!....
فکر کردی من خون گریه نکردم؟!....
فکردی مامان من پا به پام گریه نکرد و زجر نکشید؟!....
با بغض بهش خیره شدم که با پوزخند ابرویی بالا انداخت و گفت:هنوزم با چهره ی مظلوم و خوشگلت آدم و گول میزنی....ولی من دیگه گول نمیخورم....
چشمامو بستم و دوباره باز کردم و گفتم:ببین بردیا اگه تو منو اینجا نگه داری هم من زجر میکشم و هم تو خواهش میکنم بزار من برم....
بلند قهقه زد و گفت: نمیدونی وقتی اینطوری ناتوان و حقیر می بینمت چقدر لذت میبرم....
خشکم زد...بردیا چطور اینقدر بی رحم و سنگدل شده؟!....
با دیدن قیافه بهت زده من گفت:هه حتما پیش خودت میگی بردیا به اون مهربونی چطوری اینقدر بی رحم و سنگدل شده؟!....باید بگم از اون موقع ای که تو ولم کردی فهمیدم هیچکس ارزش خوبی کردن رو نداره...دیگه نمیخام ریختتو ببینم.
۳.۸k
۱۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.