زوال عشق پارت پنجاه و نه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_نه #مهدیه عسگری
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسام به سمت اشپزخونه رفتم....پشت میز نشستم و با اشتهایی دروغی گفتم:وااااای چه بویی چقدر گرسنمه.....
بزور دوتا قاشق خوردم و گفتم:دستت درد نکنه مامان....
مامان با تعجب گفت:تو که چیزی نخوردی؟!....
لبخند ضایه ای زدم و گفتم: آخه میدونی چیه مامان من جدیدا رژیم گرفتم باید کم غذا بخورم....
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:وا دختر تو که همینطوری هم پوست و استخونی میخای لاغرم بکنی؟!....
_نه مامان جان رژیم گرفتم که همینقدر بمونم....
_نمیدونم والا...خیلی خوب نوش جونت....
از پشت میز بلند شدم و گفتم:خوب دیگه من برم بخوابم....
مامان سری تکون داد که به اتاقم رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت و سعی کردم یکم بخوابم تا اگه شده یه کوچولو از مشکلاتم دور بشم....
با احساس تشنگی از خواب بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که با دیدن مامان که کف آشپزخونه افتاده بود بلند جیغ زدم: ماماااااان.....
سرمو به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بودم و گریه میکردم که با دیدن دکتر مامان سریع از جام بلند شدم که بلافاصله منو شناخت و گفت:نگران نباشید خانوم فرهمند حال مادرتون الان خوبه....به خاطر تحرک زیادی که امروز داشتن یکم به قلبشون فشار اومده....
خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که با تاسف گفت:البته اینم بگم که باید زودتر قلبشون عمل بشه وگرنه دیگه نمیشه کاری کرد....
اشکام یکی پس از دیگری شروع به باریدن کردن ....خدای نه من بدون مامانم نمیتونم....
من به جز اون کسی و ندارم.....
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسام به سمت اشپزخونه رفتم....پشت میز نشستم و با اشتهایی دروغی گفتم:وااااای چه بویی چقدر گرسنمه.....
بزور دوتا قاشق خوردم و گفتم:دستت درد نکنه مامان....
مامان با تعجب گفت:تو که چیزی نخوردی؟!....
لبخند ضایه ای زدم و گفتم: آخه میدونی چیه مامان من جدیدا رژیم گرفتم باید کم غذا بخورم....
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:وا دختر تو که همینطوری هم پوست و استخونی میخای لاغرم بکنی؟!....
_نه مامان جان رژیم گرفتم که همینقدر بمونم....
_نمیدونم والا...خیلی خوب نوش جونت....
از پشت میز بلند شدم و گفتم:خوب دیگه من برم بخوابم....
مامان سری تکون داد که به اتاقم رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت و سعی کردم یکم بخوابم تا اگه شده یه کوچولو از مشکلاتم دور بشم....
با احساس تشنگی از خواب بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که با دیدن مامان که کف آشپزخونه افتاده بود بلند جیغ زدم: ماماااااان.....
سرمو به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بودم و گریه میکردم که با دیدن دکتر مامان سریع از جام بلند شدم که بلافاصله منو شناخت و گفت:نگران نباشید خانوم فرهمند حال مادرتون الان خوبه....به خاطر تحرک زیادی که امروز داشتن یکم به قلبشون فشار اومده....
خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که با تاسف گفت:البته اینم بگم که باید زودتر قلبشون عمل بشه وگرنه دیگه نمیشه کاری کرد....
اشکام یکی پس از دیگری شروع به باریدن کردن ....خدای نه من بدون مامانم نمیتونم....
من به جز اون کسی و ندارم.....
۶.۱k
۱۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.