زوال عشق پارت شصت و دو مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شصت_و_دو #مهدیه_عسگری
_دیگه نمیخام ریختتو ببینم....حالا هم گمشو و فردا ساعت هشت صبح اینجا باش....
دیگه نتونستم تحمل کنم و قبل از اینکه بغضم بشکنه دسته کیفمو محکم گرفتم و از اون اتاق شوم زدم بیرون.....
سوار ماشین شدم و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زار گریه کردم....اون بردیای کثافت غرورمو خورد کرد....ولی من بازم ته قلبم دوسش دارم.....
باورم نمیشه بعد از دوسال دیدمش....اینبار خوش تیپ تر شده بود....جا افتاده تر شده بود....
هه حتما دوست دخترم داره...معلومه که داره....کی از همچین پسر کاملی میگذره....هم خوشتیپ و جذاب و هم پولدار....
با حال خرابی تا خونه روندم....در جواب بیا ناهار مامان گفتم:خستم می خوام بخوابم....
روی تخت خوابیدم و انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
با نوازش دستی از خواب بیدار شدم....اروم چشمامو باز کردم که صورت مهربون مامان و جلوم دیدم....
با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت:پاشو خوشگلم شام حاضره....
با حرف مامان چشمام گشاد شد و با تعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!....
با لبخند مهربونی گفت:نه و نیم عزیزم....
پوفی کشیدمو گفتم:منو بگو چقدر خوابیدم...باشه مامان شما برو منم الان میام....
بوسیدمو رفت بیرون که منم کش و قوسی به بدنم دادم و اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم اومدم بیرون یه تاپ چسبون مشکی و شلوارک تنگ سفید پوشیدم....
موهامو هم شونه کردم و بافتم....جلو آینه چشمامو ریز کردم و گفتم:هانا تو نمی بازی....نزار بردیا فکر کنه تو ضعیفی....جلوش کم نیار....دیگه هم گریه نکن....
با این حرفا انگار روحیه گرفتم که لبخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از اتاق بیرون....
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچیده بود که رفتم تو آشپزخونه و دیدم بله....مامان خوشگلم برام خورشت قیمه درست کرده....
محکم گونشو بوسیدم و پشت میز نشستم و گفتم:به به ببین مامان جونم چی درست کرده....فکر کنم بوش تا هفت تا محل اونور ترم بره....
خندید و گفت:نوش جونت دخترم...
بعد از شام به مامان کمک کردم و بزور انداختمش بیرون و خودم ظرفا رو شستم و رفتم بخوابم....
خسته خودمو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد....قبلش هم ساعت گوشیم و گذاشتم رو ساعت هفت و نیم که هشت داخل شرکت باشم....
_دیگه نمیخام ریختتو ببینم....حالا هم گمشو و فردا ساعت هشت صبح اینجا باش....
دیگه نتونستم تحمل کنم و قبل از اینکه بغضم بشکنه دسته کیفمو محکم گرفتم و از اون اتاق شوم زدم بیرون.....
سوار ماشین شدم و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زار گریه کردم....اون بردیای کثافت غرورمو خورد کرد....ولی من بازم ته قلبم دوسش دارم.....
باورم نمیشه بعد از دوسال دیدمش....اینبار خوش تیپ تر شده بود....جا افتاده تر شده بود....
هه حتما دوست دخترم داره...معلومه که داره....کی از همچین پسر کاملی میگذره....هم خوشتیپ و جذاب و هم پولدار....
با حال خرابی تا خونه روندم....در جواب بیا ناهار مامان گفتم:خستم می خوام بخوابم....
روی تخت خوابیدم و انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
با نوازش دستی از خواب بیدار شدم....اروم چشمامو باز کردم که صورت مهربون مامان و جلوم دیدم....
با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت:پاشو خوشگلم شام حاضره....
با حرف مامان چشمام گشاد شد و با تعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!....
با لبخند مهربونی گفت:نه و نیم عزیزم....
پوفی کشیدمو گفتم:منو بگو چقدر خوابیدم...باشه مامان شما برو منم الان میام....
بوسیدمو رفت بیرون که منم کش و قوسی به بدنم دادم و اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم اومدم بیرون یه تاپ چسبون مشکی و شلوارک تنگ سفید پوشیدم....
موهامو هم شونه کردم و بافتم....جلو آینه چشمامو ریز کردم و گفتم:هانا تو نمی بازی....نزار بردیا فکر کنه تو ضعیفی....جلوش کم نیار....دیگه هم گریه نکن....
با این حرفا انگار روحیه گرفتم که لبخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از اتاق بیرون....
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچیده بود که رفتم تو آشپزخونه و دیدم بله....مامان خوشگلم برام خورشت قیمه درست کرده....
محکم گونشو بوسیدم و پشت میز نشستم و گفتم:به به ببین مامان جونم چی درست کرده....فکر کنم بوش تا هفت تا محل اونور ترم بره....
خندید و گفت:نوش جونت دخترم...
بعد از شام به مامان کمک کردم و بزور انداختمش بیرون و خودم ظرفا رو شستم و رفتم بخوابم....
خسته خودمو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد....قبلش هم ساعت گوشیم و گذاشتم رو ساعت هفت و نیم که هشت داخل شرکت باشم....
۴.۳k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.