زُل زدی در چَشم هایم...فکرِ فردا می کنی
زُل زدی در چَشم هایم...فکرِ فردا می کنی
گرگِ باران دیده را داری تماشا می کنی
یا نرو...،یا می روی هم،مَرد باش و برنگرد
بی جهت مُستأصَلی،این پا و آن پا می کنی
دوستَت دارم ولی،من اهلِ خواهش نیستم
همچنان با طعنه هایت هِی تَقلا می کنی...
فصلِ سردی نیست اما دستهایم یخ زدند
چون زمستانی شدی، تولیدِ سرما می کنی
قصه ی دارا و سارا قصه ی ما نیست چون_
من که دارا نیستم...،اما تو پیدا می کنی
من خودم را کشته ام...قبل از تو خاکم کرده اند
پس چرا با یک جَسَد داری مُدارا می کنی
گرگِ باران دیده را داری تماشا می کنی
یا نرو...،یا می روی هم،مَرد باش و برنگرد
بی جهت مُستأصَلی،این پا و آن پا می کنی
دوستَت دارم ولی،من اهلِ خواهش نیستم
همچنان با طعنه هایت هِی تَقلا می کنی...
فصلِ سردی نیست اما دستهایم یخ زدند
چون زمستانی شدی، تولیدِ سرما می کنی
قصه ی دارا و سارا قصه ی ما نیست چون_
من که دارا نیستم...،اما تو پیدا می کنی
من خودم را کشته ام...قبل از تو خاکم کرده اند
پس چرا با یک جَسَد داری مُدارا می کنی
۶۹۲
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.