پارت ۱۰ : وقتی که خوابم برد یک غلتی خوردم به سمت چپ با صد
پارت ۱۰ : وقتی که خوابم برد یک غلتی خوردم به سمت چپ با صدای زنگ در بیدار شدم آنقدر خوابم میومد که دوباره خوابیدم هیچی متوجه نمی شدم یک دفعه دو تا دست دور شکمم حلقه شد و سرش را کنار گردنم گذاشت نفهمیدم کی بود به سر آستین هایش نگا کردم لباس سیاه بافتنی پوشیده بود متوجه شدم که وی بود دستم را خیلی آروم روی دستش کشیدم بعد دست راستش را یکم بالا آورد من دستم را پایین آوردم با دست راستش مچ راستم را گرفت و با دست چپش مچ چپم رو گرفت . چند ساعت بعد دست راستم را بالا آوردم دستش افتاد فهمیدم خوابه رفتم جلو تر پام خیلی درد داشت خیلی بی تاب بودم نمیدونستم چیکار کنم نمیخواستم بیدارش کنم .
( وی )
خواب عمیقی رفته بودم یک حس خیلی بدی پیدا کردم چشمامو باز کردم دیدم نایکا جلوتر از من بود و پای راستش را تکان میداد بلند شدم دست راستم را روی پاش گذاشتم یک دفعه بلند شد و چند ثانیه نگام کرد و گفت : خیلی ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم من : هیشششش یکم صبر کن بلند شدم و رفتم بیرون روبان مشکی را برداشتن و رفتم تو اتاق دور مچ پاش بستم نمیتوانست تکونش نده برای همین گفتم : دراز بکش و حرف هم نزن دراز کشید پاشو یکم بالا گرفتم بعد چند دقیقه خوابش برد و منم کنارش خوابیدم
( وی )
خواب عمیقی رفته بودم یک حس خیلی بدی پیدا کردم چشمامو باز کردم دیدم نایکا جلوتر از من بود و پای راستش را تکان میداد بلند شدم دست راستم را روی پاش گذاشتم یک دفعه بلند شد و چند ثانیه نگام کرد و گفت : خیلی ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم من : هیشششش یکم صبر کن بلند شدم و رفتم بیرون روبان مشکی را برداشتن و رفتم تو اتاق دور مچ پاش بستم نمیتوانست تکونش نده برای همین گفتم : دراز بکش و حرف هم نزن دراز کشید پاشو یکم بالا گرفتم بعد چند دقیقه خوابش برد و منم کنارش خوابیدم
۵۰.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.