قسمت و

قسمت ۳۴ و ۳۵
🔹 #او_را ... 34

چشماشو خون گرفته بود😰

داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡

با ترس درو باز کردم،

از توی حیاط داد و هوارش بلند شد...

-ترنم...
چه خبره اینجا😡

رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو!

-چرا لال شدی؟؟
این عوضی کی بود اومد تو؟؟😡

-عرشیا...

میگم این کی بود؟؟😤

-داداش مرجانه

-باشه،من خرم😡

مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما.
چشم عرشیا که به میلاد افتاد،خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت

میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن

دست و پام یخ زده بود.
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره.

سر و صورت هردوشون خونی شده بود😰

تمام توانمو جمع کردم و داد زدم

-عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون😡

یه دفعه هردوشون وایسادن،
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم....

-من پدر تو رو در میارم...
حالا به من خیانت میکنی دختره ی...

دستمو بردم بالا،میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند...

دادم رفت هوا😖

-نکن😭
شکست😫

میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون.

-نشنیدی چی گفت؟؟😡
گفت گمشو بیرون!
هررررری!!

عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید،
یه نگاهم به میلاد انداخت

-حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده!

اینو گفت و رفت...!

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون

همونجا نشستم و زدم زیر گریه😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.

نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم.

با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.

میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن،
اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم.

با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم.

دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد...

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles
🔹 #او_را ... 35

تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود،
اما از عصر زنگ زدناش شروع شد...

سه چهار بار اول محل ندادم
اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ،
این بار که زنگ زد جوابشو دادم

-‌الو

-چرا این کارو با من کردی؟؟

-ببر صداتو عرشیا...
تو آبروی منو بردی...😡

-ترنم تو به من خیانت کردی!!
من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم...

-نه نه نه....😤 نکردم
تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم
اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان

-دروغ میگی😠
پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟
اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟

-قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡
کار داشتم
گوشیم سایلنت بود
اصلا دوست نداشتم جواب بدم
خوبه؟؟😡

-پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم

-عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!
نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره😠

-خفه شو...
مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟
گفتم حاضر شو میام دنبالت...

-عرشیا نمیخوام ببینمت
بفهم!!
‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست!!

-همین؟؟
به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟

-اره.همین!

-باشه خانوم...باشه
خداحافظ...

گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم
خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴

ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم

-ترنم خوابی؟؟😕

-سلام.از مطب اومدین بالاخره😒

-پاشو.پاشو بیا شام بخوریم

-باشه،برید الان میام

بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی.

چقدر بهم زنگ زدن!
پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا.

میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد.

-الو؟

-الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟
پاشو بیا بیمارستان
عرشیا اصلا حالش خوب نیست...
دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...!

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles
جای حساس😄
دیدگاه ها (۴۹)

قسمت ۳۶ و ۳۷🔹 #او_را ... 36شوکه شدم.آدرس بیمارستانو از علیر...

قسمت ۳۸ و ۳۹🔹 #او_را ... 38فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو...

قسمت ۳۲ و ۳۳🔹 #او_را ... 32با صدای گوشی چشمامو باز کردم،مرج...

قسمت ۳۰ و ۳۱🔹 #او_را ... 30از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم...

دختری که آرزو داشت

نام فیک:عشق مخفیPart: 6ویو ات*هه نیومده داره قلدری میکنه نشو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط