عشق در دنیای اشتباه پارت
عشق در دنیای اشتباه پارت ❹
رفتم نشستم جلوش یکی از دستاش رو دور کمرم حلقه کرد از طرفی پوست این اژدها زیر پوستم فشار میاورد از هی طرف دست این پسر دور کمرم🐱ببین.. اه.. اون زنجیره رو بگیر دو تا دستات.. محکم! یه دونه ضربه باهاش به صاعقه بزن تا از زمین بلند شه.. زود باش. سعی کردم نفس های داغش که به گردنم میخورد رو نادیده بگیرم و روی کنترل اژدها تمرکز کنم. کاری که گفت رو انجام دادم و اژدها رو به بالا پرواز کرد جیغ کشیدم و ترسیدم پسره گفت:نترس.. من اینجام.. حواسم بهت هست.. با زنجیر رو به رایت هدایتش کن.. نترس.. 🦋ب.. باشه. همه ی کار هایی که گفت رو انجام دادم و رسیدیم به جایی که زیر اژدها قصر بزرگ /تاریک /ترسناکی بود وقتی به پایین نگا میکردم حالم بد میشد پسره متوجهش شده بود 🐱ترس از ارتفاع داری؟ 🦋اره... 🐱نترس.. من گرفتمت.. سفت به خودم چسبوندمت.. نمی وفتی.. اسمت چیه؟ 🦋هانا.. 🐱اسم منم یونگیه..ولی خب رفتیم تو قصر بهم ولیعهد بگو.. 🦋باشه.. 🐱خیلی خب برو پایین. اژدها رو به سمت پایین هدایت کردم و توی خیاط قصر فرود اومدیم. ویو یونگی دختر خوشگل/باهوش/و ریزه میزه و البته ترسویی بود خیلیم وشک میومد بهش دلگرمی میدادم .. اولین دختریه که بعد سالها بدون ترس در کنارمه.. رسیدیم قصر و چند تا سری از اومدن کمکم کردن پیاده شدم بعدم کمک کردم هانا بیاد پایین به زور به قفسه ی سینه ام میرسید به دستای کوچولوش توی دیتام نگاه کردم 🐔شاهزادهایشون کین؟ /به انفجار فکر نکرده بودم که بگم این دختر همراه من کیه ؟ فکر کن فکر کن یونگی فکر کن 🐱چیزه... این دختر.. برده ی جنسی منه🐔متوجهم شاهزاده.. خانم...؟ 🐱هانا🐔خانم هانا و شاهزاده رو همراهی کنید و پزشک دربار رو صدا بزنید. دیت هانا رو تو دستم قفل کردم و همراه خودم به یمن اتاقم بردم نشستم روی تخت دردش کمتر بود خجالت هانا رو حس میکردم و میدیدم کنجکاوه و به اتاقم نگا میکنه ویو هانا یونگی پسر مهربونی بود ولی خشک بود.. سرد بود.. ولی خوشگله.. اتاقش،سیاهه.. تخت بزرگ.. پردهه ای طلایی کمدی که سیاه بود و طرح های طلایی روش داشت کشو های سیما با دستگیره های طلایی و شیش تا شمشیر که روی دیوار نصب بود.. یه اینه دور طلایی و یه در طلایی که کنار تخت یونگی بود 🐱اتاقم قشنگه؟ 🦋من.. زیاد از مشکی خوشم نمیاد..چلی اتاقت قشنگه.. راستی.. اون چی بود گفتی به سرباز ها🐱خب میدونی... یه مسئله ای هست که من با دختر نمیگردم.. و چاره ای جز این نداشتم.. متاسفم ولی نگرانن باش من بهت دست نمیزنم.. فقط یه چند تا چیز اون در طلایی حموم و دستشوییه تو نمیتونی بدون من جایی بری.. و خب یه لباس داری که باید اون روبپوشی..ابنجا هرکسی یه قدرت جادویی داره.. و خب طبیعتا تو هم باید داشته باشی.. ولی خب انسانی و قدرتی نداری..
رفتم نشستم جلوش یکی از دستاش رو دور کمرم حلقه کرد از طرفی پوست این اژدها زیر پوستم فشار میاورد از هی طرف دست این پسر دور کمرم🐱ببین.. اه.. اون زنجیره رو بگیر دو تا دستات.. محکم! یه دونه ضربه باهاش به صاعقه بزن تا از زمین بلند شه.. زود باش. سعی کردم نفس های داغش که به گردنم میخورد رو نادیده بگیرم و روی کنترل اژدها تمرکز کنم. کاری که گفت رو انجام دادم و اژدها رو به بالا پرواز کرد جیغ کشیدم و ترسیدم پسره گفت:نترس.. من اینجام.. حواسم بهت هست.. با زنجیر رو به رایت هدایتش کن.. نترس.. 🦋ب.. باشه. همه ی کار هایی که گفت رو انجام دادم و رسیدیم به جایی که زیر اژدها قصر بزرگ /تاریک /ترسناکی بود وقتی به پایین نگا میکردم حالم بد میشد پسره متوجهش شده بود 🐱ترس از ارتفاع داری؟ 🦋اره... 🐱نترس.. من گرفتمت.. سفت به خودم چسبوندمت.. نمی وفتی.. اسمت چیه؟ 🦋هانا.. 🐱اسم منم یونگیه..ولی خب رفتیم تو قصر بهم ولیعهد بگو.. 🦋باشه.. 🐱خیلی خب برو پایین. اژدها رو به سمت پایین هدایت کردم و توی خیاط قصر فرود اومدیم. ویو یونگی دختر خوشگل/باهوش/و ریزه میزه و البته ترسویی بود خیلیم وشک میومد بهش دلگرمی میدادم .. اولین دختریه که بعد سالها بدون ترس در کنارمه.. رسیدیم قصر و چند تا سری از اومدن کمکم کردن پیاده شدم بعدم کمک کردم هانا بیاد پایین به زور به قفسه ی سینه ام میرسید به دستای کوچولوش توی دیتام نگاه کردم 🐔شاهزادهایشون کین؟ /به انفجار فکر نکرده بودم که بگم این دختر همراه من کیه ؟ فکر کن فکر کن یونگی فکر کن 🐱چیزه... این دختر.. برده ی جنسی منه🐔متوجهم شاهزاده.. خانم...؟ 🐱هانا🐔خانم هانا و شاهزاده رو همراهی کنید و پزشک دربار رو صدا بزنید. دیت هانا رو تو دستم قفل کردم و همراه خودم به یمن اتاقم بردم نشستم روی تخت دردش کمتر بود خجالت هانا رو حس میکردم و میدیدم کنجکاوه و به اتاقم نگا میکنه ویو هانا یونگی پسر مهربونی بود ولی خشک بود.. سرد بود.. ولی خوشگله.. اتاقش،سیاهه.. تخت بزرگ.. پردهه ای طلایی کمدی که سیاه بود و طرح های طلایی روش داشت کشو های سیما با دستگیره های طلایی و شیش تا شمشیر که روی دیوار نصب بود.. یه اینه دور طلایی و یه در طلایی که کنار تخت یونگی بود 🐱اتاقم قشنگه؟ 🦋من.. زیاد از مشکی خوشم نمیاد..چلی اتاقت قشنگه.. راستی.. اون چی بود گفتی به سرباز ها🐱خب میدونی... یه مسئله ای هست که من با دختر نمیگردم.. و چاره ای جز این نداشتم.. متاسفم ولی نگرانن باش من بهت دست نمیزنم.. فقط یه چند تا چیز اون در طلایی حموم و دستشوییه تو نمیتونی بدون من جایی بری.. و خب یه لباس داری که باید اون روبپوشی..ابنجا هرکسی یه قدرت جادویی داره.. و خب طبیعتا تو هم باید داشته باشی.. ولی خب انسانی و قدرتی نداری..
- ۴.۰k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط