ستاره من(part 6)
ستاره من(part 6)
*ویو کوک
بعد حرف زدن با بابام رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو دوش گرفتم بعد اینکه سرحال تر شدم رفتم سراغ تلویزیون تا فیلم ببینم که یه صدای پیام از گوشیم اومد
الی پیام داده بود
الی:واقن ازت ممنونم که منو رسوندی بیمارستان دکتر گفتش که تو خیلی نگرانم بودی بازم ازت ممنونم ولی من حالم خوبه پس نگران نباش
با این حرف الی خیلی خوشحال شده بودم که حالش خوبه
*ویو الی
وقتی بهوش اومدم دیدم تو بیمارستان روی تخت دراز کشیدم و تنهام
یهو یه خانمی که دکتر بود اومد کنارم و درمورد کوک همچیز رو بهم گفت
منم چون میدونستم کوک دوستم داره بهش پیام دادم که نگران نباشه و استرس نگیره
پسره ی بی حیا ازش تشکر کردم جواب پیاممو نداد خیلی حرص خوردم یهو دکتر دستمو گرفت
دکتر:حرص نخور حرص خوردن پر...یودیت رو بدتر میکنه باعث میشه ضعیف تر بشی
منم به حرفش گوش کردم
تو اون زمان حوصلم سر رفته بود و دلم میخواست یه فیلم ببینم با چیپس پفک بشینم بخورم خیلی حال میداد ولی اونجا ساعت ۹ شب گوشی رو میگرفتن و هیچی نمیدادن بخوریم میگفتن باید بخوابین خدایا بدترین روز زندگیم بود ولی سعی کردم حرص نخورم تا بدتر نشم
*ویو کوک
شب شده بود من هنوزم داشتم فکر میکردم که در جواب تشکر الی چی بهش بگم هرچی فک میکردم اصلا نمیدونستم چی بگم گفتم ولش کن شاید خواب باشه و الکی بیدارش نکنم
گرفتم خوابیدم
(صبح روز بعد)
*ویو کوک
الارمم زنگ خورد پاشدم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم سوار ماشین دستیارم شدم تا منو به مدرسه برسونه وقتی رسیدم دیدم لیا هی داره به الی زنگ میزنه رفتم پیشش
کوک:الکی بهش زنگ نزن
لیا:چرا؟
کوک:شنیدم که خونریزی داشته رفته بیمارستان احتمالا خوابه
لیا:اها راستی تو از کجا میدونی؟نکنه دوسش داری ها؟
کوک:چیمیگی گفتم فقط شنیدم
لیا:اونوقت چرا منی که دوست صمیمیشم نشنیدم؟
کوک:ام چمیدونم اصلا به من چه
لیا خیلی سریش بود سریع پیچیدم رفتم
*ویو کوک
بعد حرف زدن با بابام رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو دوش گرفتم بعد اینکه سرحال تر شدم رفتم سراغ تلویزیون تا فیلم ببینم که یه صدای پیام از گوشیم اومد
الی پیام داده بود
الی:واقن ازت ممنونم که منو رسوندی بیمارستان دکتر گفتش که تو خیلی نگرانم بودی بازم ازت ممنونم ولی من حالم خوبه پس نگران نباش
با این حرف الی خیلی خوشحال شده بودم که حالش خوبه
*ویو الی
وقتی بهوش اومدم دیدم تو بیمارستان روی تخت دراز کشیدم و تنهام
یهو یه خانمی که دکتر بود اومد کنارم و درمورد کوک همچیز رو بهم گفت
منم چون میدونستم کوک دوستم داره بهش پیام دادم که نگران نباشه و استرس نگیره
پسره ی بی حیا ازش تشکر کردم جواب پیاممو نداد خیلی حرص خوردم یهو دکتر دستمو گرفت
دکتر:حرص نخور حرص خوردن پر...یودیت رو بدتر میکنه باعث میشه ضعیف تر بشی
منم به حرفش گوش کردم
تو اون زمان حوصلم سر رفته بود و دلم میخواست یه فیلم ببینم با چیپس پفک بشینم بخورم خیلی حال میداد ولی اونجا ساعت ۹ شب گوشی رو میگرفتن و هیچی نمیدادن بخوریم میگفتن باید بخوابین خدایا بدترین روز زندگیم بود ولی سعی کردم حرص نخورم تا بدتر نشم
*ویو کوک
شب شده بود من هنوزم داشتم فکر میکردم که در جواب تشکر الی چی بهش بگم هرچی فک میکردم اصلا نمیدونستم چی بگم گفتم ولش کن شاید خواب باشه و الکی بیدارش نکنم
گرفتم خوابیدم
(صبح روز بعد)
*ویو کوک
الارمم زنگ خورد پاشدم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم سوار ماشین دستیارم شدم تا منو به مدرسه برسونه وقتی رسیدم دیدم لیا هی داره به الی زنگ میزنه رفتم پیشش
کوک:الکی بهش زنگ نزن
لیا:چرا؟
کوک:شنیدم که خونریزی داشته رفته بیمارستان احتمالا خوابه
لیا:اها راستی تو از کجا میدونی؟نکنه دوسش داری ها؟
کوک:چیمیگی گفتم فقط شنیدم
لیا:اونوقت چرا منی که دوست صمیمیشم نشنیدم؟
کوک:ام چمیدونم اصلا به من چه
لیا خیلی سریش بود سریع پیچیدم رفتم
۲۴۹
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.