رمان یادت باشد ۳۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_هشتم
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۹.۱k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.