فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁶³
هاجون" عزیزم دکتر آمده درو باز کن "
ویو چهمین
رفتم سمت در و بازش کردم
دکتر و هاجون آمدن داخل اتاق
دکتر" بشنید روی تخت تا معانیهاَتون کنم "
+ باش
نشستم روی تخت
زخم های روی صورتم رو چسب زد
بازوی دست راستم زخم بزرگی داشت و شکسته بود
دستم رو کچ گرفت و رام دارو نوشت
دکتر" دارو ها رو زودتر تهیه کنید "
هاجون" باش "
دکتر" کمکدیگهای از دستم برمیاد؟ "
هاجون" نه ممنون "
دکتر" خواهش میکنم "
دکتر از اتاق رفت بیرون
هاجون کنارم روی تخت
هاجون" نگران نباش زود خوب میشی "
دستش رو داشت میآمد سمت صورتم که از روی تخت بلند شدم، روبهروش وایسادم
+ چرا اینکارو کردی؟
هاجون" کارای زیادی کردم، نمیدونم منظورت کدومشونه "
+ چرا آدم گرفتی منو چونگکوک دو بکشی؟
هاجون" نمیخواستم که تو رو بکشم، هدفم تو بود میخواستم از شر جونگکوک خلاص شم "
+ چرا هدفت من بودم و چرا میخواستی از شر جونگکوک خلاص شی؟
هاجون از روی تخت بلند شد
نزدیکاَم آمد و این باعث شد چند قدمی به عقب برم کخ سر جاش ایستاد
هاجون" نفهمیدی چرا تو رو میخواستم؟ "
بدون هیچ حرفی فقط نگاش میکردم و منتظر جواب بودم
هاجون" نگو که مرگ مامان بابات هم نفهمیدی؟ "
از شک چشمام باز شد
هاجون لبخندی
هاجون" مثل اینکه واقعا هیچی نمیدونی "
+ درست حرفتو بزن
هاجون" مرگ مامان، بابات تصادف نبود، اونا رو به قتل رسوندن "
نمیدونم داره راست میگه یا نه برای همین زیاد جلوه ندادم، فقط میخواست راست یا دورغ بودن حرفاشو بفهمم
هاجون" تنها خانوادهای که توی این دنیا داشتی به دست بابای من از بین رفت به همین راحتی "
+ دروغ میگی، پزشک قانونی گفت تصادف بوده
هاجون" خب معلومه که اینو میگن، وقتی که یه تصادف ساده جلوهاَش بدن همین میشه دیگه "
+ فکر کردی حرفتو باور میکنم
هاجون" باور کردن یا نکردنش دیگه بستگی به خودت داره اونا که آخرش مُردن یه روزی هم میمیردن فقط زودتر از عجلشون مُردن "
+ چیز دیگهای به ذهنت نرسید برای همین چرت پرت میپرونی
هاجون" اگه چرت پرت میگم پس اولین روزی که آمدی برای استخدام توی تیمارستان من از کجا میشناختمت؟ها؟ تاحالا به اینش اصلا فکر کرده بودی؟ "
فقط داشتم نگاش میکردم
خدا خدا میکردم دورغ باشه، دروغش بده چه برسه واقعی باشه ، کل بدن این حسو بهم میدادن که داره حقیقت رو میگه
هاجون" نمیخوای بدونی از کجا؟ "
آب دهنمو قورت دادم
+ از کجا؟
هاجون" بابام وقتی فهمید بچه دارن، خواست بهت لطف کنه و بیاردت پیش من، ولی اون پدربزرگت نزاشت، منم از اون روز عاشقت شدم "
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت به عقب میرفتم
وقتی نزدیکاَم میآمد از ترس دلم درد میگرفت که لبخندی بهم زدو به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت
part⁶³
هاجون" عزیزم دکتر آمده درو باز کن "
ویو چهمین
رفتم سمت در و بازش کردم
دکتر و هاجون آمدن داخل اتاق
دکتر" بشنید روی تخت تا معانیهاَتون کنم "
+ باش
نشستم روی تخت
زخم های روی صورتم رو چسب زد
بازوی دست راستم زخم بزرگی داشت و شکسته بود
دستم رو کچ گرفت و رام دارو نوشت
دکتر" دارو ها رو زودتر تهیه کنید "
هاجون" باش "
دکتر" کمکدیگهای از دستم برمیاد؟ "
هاجون" نه ممنون "
دکتر" خواهش میکنم "
دکتر از اتاق رفت بیرون
هاجون کنارم روی تخت
هاجون" نگران نباش زود خوب میشی "
دستش رو داشت میآمد سمت صورتم که از روی تخت بلند شدم، روبهروش وایسادم
+ چرا اینکارو کردی؟
هاجون" کارای زیادی کردم، نمیدونم منظورت کدومشونه "
+ چرا آدم گرفتی منو چونگکوک دو بکشی؟
هاجون" نمیخواستم که تو رو بکشم، هدفم تو بود میخواستم از شر جونگکوک خلاص شم "
+ چرا هدفت من بودم و چرا میخواستی از شر جونگکوک خلاص شی؟
هاجون از روی تخت بلند شد
نزدیکاَم آمد و این باعث شد چند قدمی به عقب برم کخ سر جاش ایستاد
هاجون" نفهمیدی چرا تو رو میخواستم؟ "
بدون هیچ حرفی فقط نگاش میکردم و منتظر جواب بودم
هاجون" نگو که مرگ مامان بابات هم نفهمیدی؟ "
از شک چشمام باز شد
هاجون لبخندی
هاجون" مثل اینکه واقعا هیچی نمیدونی "
+ درست حرفتو بزن
هاجون" مرگ مامان، بابات تصادف نبود، اونا رو به قتل رسوندن "
نمیدونم داره راست میگه یا نه برای همین زیاد جلوه ندادم، فقط میخواست راست یا دورغ بودن حرفاشو بفهمم
هاجون" تنها خانوادهای که توی این دنیا داشتی به دست بابای من از بین رفت به همین راحتی "
+ دروغ میگی، پزشک قانونی گفت تصادف بوده
هاجون" خب معلومه که اینو میگن، وقتی که یه تصادف ساده جلوهاَش بدن همین میشه دیگه "
+ فکر کردی حرفتو باور میکنم
هاجون" باور کردن یا نکردنش دیگه بستگی به خودت داره اونا که آخرش مُردن یه روزی هم میمیردن فقط زودتر از عجلشون مُردن "
+ چیز دیگهای به ذهنت نرسید برای همین چرت پرت میپرونی
هاجون" اگه چرت پرت میگم پس اولین روزی که آمدی برای استخدام توی تیمارستان من از کجا میشناختمت؟ها؟ تاحالا به اینش اصلا فکر کرده بودی؟ "
فقط داشتم نگاش میکردم
خدا خدا میکردم دورغ باشه، دروغش بده چه برسه واقعی باشه ، کل بدن این حسو بهم میدادن که داره حقیقت رو میگه
هاجون" نمیخوای بدونی از کجا؟ "
آب دهنمو قورت دادم
+ از کجا؟
هاجون" بابام وقتی فهمید بچه دارن، خواست بهت لطف کنه و بیاردت پیش من، ولی اون پدربزرگت نزاشت، منم از اون روز عاشقت شدم "
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت به عقب میرفتم
وقتی نزدیکاَم میآمد از ترس دلم درد میگرفت که لبخندی بهم زدو به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت
۶.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.