اشک حسرت پارت

#اشک حسرت #پارت.۱۱۹


متعجب نگاهی به موبایلم انداختم وگذاشتمش تو جیبم خبر داده بودن دایی حالش خوب نیست اگه اون مرده محمدرضا ستایش دروغ گفته باشه چی آخرش من به کی اعتماد کنم حتا نمی تونستم به ضیایی هم اعتماد کنم باید می رفتم پیش اون زنی که ستایش می گفت برو پیشش اسمش چی بود نوشین؟!
- سعید چیزی شده مادر ؟
برگشتم ومادر رو نگاه کردم پشت سرم بودموبایلمو گذاشتم تو جیبم
- نه مادر چیزی نیست
مادر: چی میگی سعید معلومه یه چیزی شده پسرم
- دایی حالش خوب نیست منم نمی تونم جشن رو ول کنم مجبورم آخر شب برم بین خودمون باشه پانیذ نفهمه
مادر : خیالت راحت بیا بریم عزیزم
همراه مادر برگشتیم تو سالن تالار جشن سرد خواهرم حالا گرم شده بودهمه خوشحال بودن ومی خندیدن ساعت رو نگاه کردم نزدیک دوازه بود
پانیذ اومد کنارم وبا لبخند گفت : سعید بیا برقصیم
- خوبه پانیذخسته شدم
پانیذ : بیا دیگه سعید خواهش می کنم
نفس عمیقی کشیدم وگفتم : باور کن خستم عزیزم
پانیذ یکم ناراحت شد وگفت : میشه یکم قدم بزنیم ؟ سعید تو خوبی ؟
- خوبم چیزیم نیست
- سعید
دستمو گرفت نگاهی به دستش انداختم وبعدم به صورتش
- پانیذ
پانیذ : جونم عزیزم
- می دونی الان کجام ..پس انقدر به من نزدیک نشو
متعجب نگاهم کرد دستشو از دستم کشید وگفت : دیگه بهت نزدیک نمیشم
- پانیذ ..منظورم الان نیست
پانیذ: منظورت جلو آسمانه...سعید من آدمم غرور دارم آسمان رو دوست داری برو چرا اومدی طرف من
نگاهش کردم وگفتم : بهت گفتم بهم وقت بده پانیذ می تونی درکم کنی تو دختر عاقلی هستی می دونی چی میگم
پانیذ با بغض نگاهم کرد وگفت : به همون اندازه که تو آسمان رو دوست داری ونمی خوای ناراحتش کنی منم صد برابر تو رو دوست دارم
با چشای پراشک رفت ومن حالامتوجه شده بودم تو حیاط وایسادیم واقعا گیج بودم
وقتی برگشتم تو سالن یکم جوسالن عوض شده بود وخیلی داشتن از عروس داماد خداحافظی می کردن دنبال پانیذ بودم نمی دیدمش متعجب رفتم کنار مادرم وگفتم : مادر پانیذ رو ندیدی؟
متعجب گفت : اونکه که گفت می خواد بره فکر کردم تو می خوای ببریش
- گفت کجا میره ؟
مادر : نمی دونم میگم که من فکر کردم باهم می خواین برین
- خیلی خوب
یکم منتظر موندم انگار پایان جشن بود رفتم کنار هدیه وامید وبهشون تبریک گفتم وقصد رفتن کردم که آیدین گفت : کجا سعید قراره بریم دور دور
- کار دارم ببخشید
آسمان با اخم نگاهم کرد وروشو برگردوند دیگه اونجا نموندم ورفتم بیرون همینکه رفتم کنار ماشین دیدم پانیذ اونجا وایساده نفس عمیقی کشیدم ونگاهش کردم
- پانیذ تو این سرما چرا اوم....
برگشت وبا صدای تقریبا بلندی گفت : به تو ربطی نداره منو ببر خونمون ...مگه من بازیچ...
دیدگاه ها (۵)

#اشک حسرت پارت ۱۲۰پانیذ: با گریه وخشم گفتم : بازیچه تو نیستم...

#اشک حسرت #پارت ۱۲۱پانیذ: سعید روشو برگردوند طرفم وگفت : چیز...

#اشک حسرت #پارت.۱۱۸آسمان : نگاهشو ازم گرفت ورفت کنار دوستاش...

#اشک حسرت #پارت ۱۱۷سعید : آیدین که حالش بهتر شد رفتیم تو سا...

بیب من برمیگردمپارت : 72 ( جنی) جانگه به پذیرایی رفت منم بدو...

♡My goddess⁦♡part ۲۴زود خودمو جم و جور کردم که مادر هیوجین و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط