*پارت اول*
همه جا دنبالش میگشتم. دیگه این طوری نمیشه. خیلی زیاد به بار
وابسته شده بود. هر سری هم سر یه چیزی شرط بندی میکرد. راستش
بازی کردنش هم خیلی خوب بود. ولی بستگی داشت با کیا شرط بندی
کنه. هر شب که از بار میگشت یا میگفت بردم یا باختم. از اینکه پول
حروم تو خونمون میاد متنفرم. درسته پدرمونو چند ساله از دست دادیم
ولی هیچ وقت من و مامانم لقمه حروم نیاوردیم تو خونه. همیشه با
تالش و عرق ریختن زندگیمونو چرخوندیم. بابام هم اهل این کارا نبود.
نمیدونم داداش خرم به کی رفته.
اه بالاخره پیداش کردم.
شخص سوم:
دختر رفت تو بار و داداشش، هیون کی و پیدا کرد. دستشو گرفت تا
ببرتش بیرون ولی هیون کی دستش و کشید و با مست ترین حالت
ممکن گفت:نوناااا نمیبینی وسط شرط بندیم؟
+برام مهم نیست بسه اینجوری زندگی کردن پاشو گمشو بریم خونه
-یااااا ا/ت چته وایسا چند دقیقه
ا/ت ناچار شد و رو یه صندلی نشست تا شرط بندیش تموم شه.
ا/ت:
تو فکر بودم که...
وایسا ببینم... چی شد الان... چه غلطی داره میکنه؟
+هیون کی رو من شرط بستییییی؟ چه غلطی داری میکنی توووووو
وای خدا اگر باخت چی. یعنی من میشم مال اون مردک عوضی؟ خدایا خودت کمکم کن
داشتم به بازیشون نگاه میکردم که یهو
هیون کی با مشت کوبید روی میز .
مرد که تا االن سرش زیر کالهش مخفی بود سرشو بلند کرد . چهرش
...چهرش خیلی جذاب بود .با پوزخند رومخی گفت : پس شد مال من
هوم؟
وحشتزده به هیون کی نگاه کردم : باختییییی؟؟؟
به مرد نگاه کرد : یه دست دیگه خواهش میکنم
مرده وایساد : نه
هیون کی ملتمسانه نگاهش کرد : تروخدا هر چی جز این . یه دست
بازی کنیم اگه باختیم هم ا/ت هم هر چی پول بخوای روش
-گفتم نه
بعدم روشو کرد به طرف چنتا مرد که پشتش بودن و با اشاره بهشون
اومدن سمتم و منو گرفتن . هیون کی دویید سمت مرد که بادیگارداش
جلوشو گرفتن .
مرده پوزخندی و از بار بیرون رفت بادیگارداش هم منو کشوندن
بیرون هر چقدر تقال میکردم از دستشون در برم بی فایده بود شروع
کردم به داد زدن . ولی فایده ای نداشت منو کشون کشون بردن بیرون
بار و سوار ماشین مشکی کردن.
یه ون دراز بود. منو بردن و پرت کردن تو ماشین. مرده هم اومد تو
ماشین و نشست. گوشیم داشت زنگ میخورد. جرعت نداشتم برش
دارم و جواب بدم. مامانم بود. همینجوری زنگ میزد.
-گوشیتو بده
+بله؟
-مگه کری؟ نکنه کم شنوایی؟ گفتم گوشیتو بده(با داد)
شرایط:
Like:25
Comment:10
وابسته شده بود. هر سری هم سر یه چیزی شرط بندی میکرد. راستش
بازی کردنش هم خیلی خوب بود. ولی بستگی داشت با کیا شرط بندی
کنه. هر شب که از بار میگشت یا میگفت بردم یا باختم. از اینکه پول
حروم تو خونمون میاد متنفرم. درسته پدرمونو چند ساله از دست دادیم
ولی هیچ وقت من و مامانم لقمه حروم نیاوردیم تو خونه. همیشه با
تالش و عرق ریختن زندگیمونو چرخوندیم. بابام هم اهل این کارا نبود.
نمیدونم داداش خرم به کی رفته.
اه بالاخره پیداش کردم.
شخص سوم:
دختر رفت تو بار و داداشش، هیون کی و پیدا کرد. دستشو گرفت تا
ببرتش بیرون ولی هیون کی دستش و کشید و با مست ترین حالت
ممکن گفت:نوناااا نمیبینی وسط شرط بندیم؟
+برام مهم نیست بسه اینجوری زندگی کردن پاشو گمشو بریم خونه
-یااااا ا/ت چته وایسا چند دقیقه
ا/ت ناچار شد و رو یه صندلی نشست تا شرط بندیش تموم شه.
ا/ت:
تو فکر بودم که...
وایسا ببینم... چی شد الان... چه غلطی داره میکنه؟
+هیون کی رو من شرط بستییییی؟ چه غلطی داری میکنی توووووو
وای خدا اگر باخت چی. یعنی من میشم مال اون مردک عوضی؟ خدایا خودت کمکم کن
داشتم به بازیشون نگاه میکردم که یهو
هیون کی با مشت کوبید روی میز .
مرد که تا االن سرش زیر کالهش مخفی بود سرشو بلند کرد . چهرش
...چهرش خیلی جذاب بود .با پوزخند رومخی گفت : پس شد مال من
هوم؟
وحشتزده به هیون کی نگاه کردم : باختییییی؟؟؟
به مرد نگاه کرد : یه دست دیگه خواهش میکنم
مرده وایساد : نه
هیون کی ملتمسانه نگاهش کرد : تروخدا هر چی جز این . یه دست
بازی کنیم اگه باختیم هم ا/ت هم هر چی پول بخوای روش
-گفتم نه
بعدم روشو کرد به طرف چنتا مرد که پشتش بودن و با اشاره بهشون
اومدن سمتم و منو گرفتن . هیون کی دویید سمت مرد که بادیگارداش
جلوشو گرفتن .
مرده پوزخندی و از بار بیرون رفت بادیگارداش هم منو کشوندن
بیرون هر چقدر تقال میکردم از دستشون در برم بی فایده بود شروع
کردم به داد زدن . ولی فایده ای نداشت منو کشون کشون بردن بیرون
بار و سوار ماشین مشکی کردن.
یه ون دراز بود. منو بردن و پرت کردن تو ماشین. مرده هم اومد تو
ماشین و نشست. گوشیم داشت زنگ میخورد. جرعت نداشتم برش
دارم و جواب بدم. مامانم بود. همینجوری زنگ میزد.
-گوشیتو بده
+بله؟
-مگه کری؟ نکنه کم شنوایی؟ گفتم گوشیتو بده(با داد)
شرایط:
Like:25
Comment:10
۲۴.۴k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.