بهش نگاه کردم و یه اخم خفن در حد زایمان طبیعی براش اومد ک
بهش نگاه کردم و یه اخم خفن در حد زایمان طبیعی براش اومد که فکر می کنم در نطفه خفه شد ... سرشو خاروند و آروم گفت
پیل پیکر _ اها ، نمی شناختیش ، پس کیه ؟
_ بنده هم همینو گفتم ، این آقا کیه ؟
پیل پیکر _ ببین بیا با هم بریم بپرسیم کیه ، اگه دوتایی بپرسیم می گه ، نه ؟
پسره جو گیر شده و تیریپ صمیمیت برداشته
_ من چه صنمی با شما دارم که همراه هم بریم ؟
یه جوری بهم نگاه کرد که انگار دیونه دیده ، چشم غره ای بهش رفتم و رفتم سمت عمه اینا ... چسبیدم به عمه و در گوشش گفتم
_ عمه این یارو کیه ؟
_مودب باش ، یارو چیه ؟ ایشون آقای محمد تاکازاکی هستن
_هـــــا؟
_ روئیخساری
پیل پیکر _ ها ؟چی گفت
عمه _ گفت رخساره
به پیل پیکر که حالا کنارمون ایستاده بود نگاه کردم ، اون هم چون بد ضایع شد بود به در و دیوار و آسمون نگاه می کرد
دوباره زیر گوش عمه گفتم
_ عمه این آقا رو برا چی آوردی؟
_ پوفـــــ ، تو که از همه بدتری ، بعدا بهت می گم ، حالا هم ولم کن
منو شوت کرد اونور و یه چیزی به انگلیسی به محمد آقای ثانی گفت و با هم رفتن تو خونه .. چرا عمه دیگه منو تحویل نمی گیره ؟
_ اون دختره کی بود ؟
همونجور با بغض زل زده بودم به در باغ
_ عمم بود
_ اسمش چی بود ؟
سعی کردم بغضمو قورت بدم اما لاکردار پایین نمی رفت
_ رخساره
_اه اه اه ، چرا انقدر لهجه یارو شکستنیه ضایع بود ، خو مثل بچه آدم میگفت رخساره ، روئیخساری چه صیغه ایه ؟
_چه می دونم والا
_ حالت خوبه ؟
_ نه
_چرا ؟
_فکر کنم عمه دیگه دوستم نداره ، ندیدی بدون اینکه منو تحویل بگیره با محمد اقاهه رفت؟
_ الهی
_ دلم شکست
_ نگو تو رو خدا دلم داره کباب میشه
_ عمه اون اقا رو به من ترجیح داد
_ غمت بخوره تو سر دشمنت ، بیا بغل عمو که دلشو خون کردی
_بلـــــه؟
_هـــــوم؟ هیچی ، یادم رفت بگم ، اومده بودم بگم که ... چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت باشه بعدا بهت می گم
ابرومو انداختم بالا
_ خب ، کاری نداری؟
_ من از اول هم با شما کاری نداشتم ، منتظر شما هم نبودم
_ اون که بله ، خداحافظ
_خداحافظ
برگشتم به باغ و در رو بستم و بهش تکیه دادم ... یک دقیقه بعد صدای روشن شدن ماشین خبر داد که پیل پیکر رفته
سریع رفتم به خونه ، عمه رخساره و محمد درون سالن نشسته بودن و به انگلیسی به چیزی می گفتن که من توی اون همه حرفشون یه دونه ایزی که معنیش میشه آسان رو فهیمدم ، خودم که اعتقاد دارم زبانم قویه ....
از خونه اومدم بیرون و در اتاق سید رو زدم ، سعیده جون در رو باز کرد
_ سلام خانم ، کاری داشتی؟
_ سلام سعیده جون ، سر جد شوهرت منو خانم صدا نکن ، بدم میاد دیگه ، اسممو بگو ، باشه ؟
_ آخه نمیشه خانم
با قهر رومو برگردوندم
_ چشم سحر جان ، حالا کاری داشتی؟
_ آره عزیزم ، می خواستم بگم امشب شام مهمون من هستین ، دو تا مهمون عزیز دارم به همراه شما و آقا سید و خودم ، شام هم خودم درست کردم ، منتظرم .. فعلا
از ترس اینکه سعیده دعوتم رو رد کنه سریع برگشتم به خونه ، عمه اینا هنوز نشسته بودن ، رفتم به آشپزخونه و از همونجا عمه رو صدا زدم ، عمه هم اومد
_ عمه ، این آقا کیه ؟
_ ببین سحر ، اگه صبر کنی امشب همه چیز رو کامل می گم ، باشه دختر خوب؟
_ نمیشه الان بگی؟
_ نه طولانیه ، الان هم وقتش نیست ، راستی سحر ، دارم از گرسنگی می میرم ، شام چی داری؟
_یه چیزی درست کردم ، ، باید یه خورده صبر کنیم تا آقا سید و سعیده جون بیان بعد شام بخوریم
_ اینا کین ؟
_ نگهبان باغ و زنش ، خیلی ماهن ، باید ببینیشون
_حالا که همه چی ردیفه من برم پیش مهمونم که احساس غریبی نکنه
عمه رفت ، من هم که خوب این محمد آقای جدید رو دید نزده بودم ایستادم گوشه دیوار آشپزخونه و یواشکی به سالن نگاه کردم ، از این زاویه این برادرمون در دید کامل بود ، فقط چرا این خارجیا این جورین ؟ نمی دونم چجوری توصیفش کنم اما در کل قیافه انچنانی نداشت اما به مدد قد بلند و تیپ به روز و موهای مدل دادش جالب شده بود ، به نظر من که خوشگل نبود ، جذاب بود ، البته جای برداری
نیم ساعتی همونجا موندم که سید و سعیده اومدن
_ سلام بفرمائید
سید _ سلام خانم
سعیده _ سلام سحر جان
_ بفرمائید ، تو رو خدا راحت باشین
_ ممنون
سید و خانمش رو هم فرستادم کنار عمه و خودم رفتم به آشپزخونه و وسایل شام رو آماده کردم ، به نظرم بهترین راه برای ذوق زده کردن این برادر خارجیمون این بود که سفره رو روی زمین بذارم ، با کمک سعیده جون سفره شام رو گوشه سالن پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، برای امشب تمام هنرمو گذاشته بودم ، مرغ ترش که دستورش رو از مامان گرفته بودم ، ته چین ( عشق من ) و قورمه سبزی ( بدم میاد ) به همراه سبزی پلو با ماهی برای مهمونام درست کردم ، به نظرم اگه کسی این چند تا رو با هم بخوره شدید حال
پیل پیکر _ اها ، نمی شناختیش ، پس کیه ؟
_ بنده هم همینو گفتم ، این آقا کیه ؟
پیل پیکر _ ببین بیا با هم بریم بپرسیم کیه ، اگه دوتایی بپرسیم می گه ، نه ؟
پسره جو گیر شده و تیریپ صمیمیت برداشته
_ من چه صنمی با شما دارم که همراه هم بریم ؟
یه جوری بهم نگاه کرد که انگار دیونه دیده ، چشم غره ای بهش رفتم و رفتم سمت عمه اینا ... چسبیدم به عمه و در گوشش گفتم
_ عمه این یارو کیه ؟
_مودب باش ، یارو چیه ؟ ایشون آقای محمد تاکازاکی هستن
_هـــــا؟
_ روئیخساری
پیل پیکر _ ها ؟چی گفت
عمه _ گفت رخساره
به پیل پیکر که حالا کنارمون ایستاده بود نگاه کردم ، اون هم چون بد ضایع شد بود به در و دیوار و آسمون نگاه می کرد
دوباره زیر گوش عمه گفتم
_ عمه این آقا رو برا چی آوردی؟
_ پوفـــــ ، تو که از همه بدتری ، بعدا بهت می گم ، حالا هم ولم کن
منو شوت کرد اونور و یه چیزی به انگلیسی به محمد آقای ثانی گفت و با هم رفتن تو خونه .. چرا عمه دیگه منو تحویل نمی گیره ؟
_ اون دختره کی بود ؟
همونجور با بغض زل زده بودم به در باغ
_ عمم بود
_ اسمش چی بود ؟
سعی کردم بغضمو قورت بدم اما لاکردار پایین نمی رفت
_ رخساره
_اه اه اه ، چرا انقدر لهجه یارو شکستنیه ضایع بود ، خو مثل بچه آدم میگفت رخساره ، روئیخساری چه صیغه ایه ؟
_چه می دونم والا
_ حالت خوبه ؟
_ نه
_چرا ؟
_فکر کنم عمه دیگه دوستم نداره ، ندیدی بدون اینکه منو تحویل بگیره با محمد اقاهه رفت؟
_ الهی
_ دلم شکست
_ نگو تو رو خدا دلم داره کباب میشه
_ عمه اون اقا رو به من ترجیح داد
_ غمت بخوره تو سر دشمنت ، بیا بغل عمو که دلشو خون کردی
_بلـــــه؟
_هـــــوم؟ هیچی ، یادم رفت بگم ، اومده بودم بگم که ... چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت باشه بعدا بهت می گم
ابرومو انداختم بالا
_ خب ، کاری نداری؟
_ من از اول هم با شما کاری نداشتم ، منتظر شما هم نبودم
_ اون که بله ، خداحافظ
_خداحافظ
برگشتم به باغ و در رو بستم و بهش تکیه دادم ... یک دقیقه بعد صدای روشن شدن ماشین خبر داد که پیل پیکر رفته
سریع رفتم به خونه ، عمه رخساره و محمد درون سالن نشسته بودن و به انگلیسی به چیزی می گفتن که من توی اون همه حرفشون یه دونه ایزی که معنیش میشه آسان رو فهیمدم ، خودم که اعتقاد دارم زبانم قویه ....
از خونه اومدم بیرون و در اتاق سید رو زدم ، سعیده جون در رو باز کرد
_ سلام خانم ، کاری داشتی؟
_ سلام سعیده جون ، سر جد شوهرت منو خانم صدا نکن ، بدم میاد دیگه ، اسممو بگو ، باشه ؟
_ آخه نمیشه خانم
با قهر رومو برگردوندم
_ چشم سحر جان ، حالا کاری داشتی؟
_ آره عزیزم ، می خواستم بگم امشب شام مهمون من هستین ، دو تا مهمون عزیز دارم به همراه شما و آقا سید و خودم ، شام هم خودم درست کردم ، منتظرم .. فعلا
از ترس اینکه سعیده دعوتم رو رد کنه سریع برگشتم به خونه ، عمه اینا هنوز نشسته بودن ، رفتم به آشپزخونه و از همونجا عمه رو صدا زدم ، عمه هم اومد
_ عمه ، این آقا کیه ؟
_ ببین سحر ، اگه صبر کنی امشب همه چیز رو کامل می گم ، باشه دختر خوب؟
_ نمیشه الان بگی؟
_ نه طولانیه ، الان هم وقتش نیست ، راستی سحر ، دارم از گرسنگی می میرم ، شام چی داری؟
_یه چیزی درست کردم ، ، باید یه خورده صبر کنیم تا آقا سید و سعیده جون بیان بعد شام بخوریم
_ اینا کین ؟
_ نگهبان باغ و زنش ، خیلی ماهن ، باید ببینیشون
_حالا که همه چی ردیفه من برم پیش مهمونم که احساس غریبی نکنه
عمه رفت ، من هم که خوب این محمد آقای جدید رو دید نزده بودم ایستادم گوشه دیوار آشپزخونه و یواشکی به سالن نگاه کردم ، از این زاویه این برادرمون در دید کامل بود ، فقط چرا این خارجیا این جورین ؟ نمی دونم چجوری توصیفش کنم اما در کل قیافه انچنانی نداشت اما به مدد قد بلند و تیپ به روز و موهای مدل دادش جالب شده بود ، به نظر من که خوشگل نبود ، جذاب بود ، البته جای برداری
نیم ساعتی همونجا موندم که سید و سعیده اومدن
_ سلام بفرمائید
سید _ سلام خانم
سعیده _ سلام سحر جان
_ بفرمائید ، تو رو خدا راحت باشین
_ ممنون
سید و خانمش رو هم فرستادم کنار عمه و خودم رفتم به آشپزخونه و وسایل شام رو آماده کردم ، به نظرم بهترین راه برای ذوق زده کردن این برادر خارجیمون این بود که سفره رو روی زمین بذارم ، با کمک سعیده جون سفره شام رو گوشه سالن پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، برای امشب تمام هنرمو گذاشته بودم ، مرغ ترش که دستورش رو از مامان گرفته بودم ، ته چین ( عشق من ) و قورمه سبزی ( بدم میاد ) به همراه سبزی پلو با ماهی برای مهمونام درست کردم ، به نظرم اگه کسی این چند تا رو با هم بخوره شدید حال
- ۳۴۳.۷k
- ۱۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط